جوان درنهایت با حکیم چه نسبتی پیدا کرد؟
امید مهدینژاد طنزنویس
در روزگاران قدیم جوانی نزد حکیمی که مدیریت پژوهشکده حکمت و عرفان را به عهده داشت،رفت و گفت: ای حکیم، من به دخترخانمی که در اداره آموزش پژوهشکده مشغول است، علاقهمند شدهام و در همه حال به یاد ایشان هستم و به ایشان فکر میکنم و البته از آنجاکه از آن خانوادههایش نیستیم، قصد ازدواج با ایشان را دارم. حکیم گفت: بسیار خوب، اما خوب است بدانی ایشان فرزند خدمتکار پژوهشکده و از طبقه پایینی هستند و در پایان ساعت اداری نیز در کار نظافت پژوهشکده به ایشان کمک میکنند.
جوان با شنیدن این حرف گفت: عجب، نمیدانستم. اگر اینطور است پس هیچی. سپس از نزد حکیم برخاست و بیرون رفت. چند روز بعد جوان دوباره نزد حکیم رفت و گفت: ای حکیم، علاقه من به ایشان شدید است و بعد از آنکه فکرهایم را کردم، دیدم کماکان قصد ازدواج با ایشان را دارم. حکیم گفت: بسیار خوب، اما تو فقط یکطرف صورت ایشان را دیدهای و خوب است بدانی که طرف دیگر صورت ایشان در حادثهای سوخته است و ترکیب نافرمی دارد.
جوان با شنیدن این حرف گفت: عجب. اگر اینطور است پس هیچی. سپس از نزد حکیم برخاست و بیرون رفت. چند روز بعد جوان دوباره نزد حکیم رفت و گفت: ای حکیم به نظر میرسد من واقعا عاشق ایشان شدهام، چون باوجود حرفهایی که دفعه دوم گفتید نیز باز قصد ازدواج با ایشان را در خود احساس میکنم.
در این لحظه حکیم که به صداقت جوان پی برده بود، پرده از راز بزرگ دختر برداشت و گفت که نهتنها نصف صورت وی نسوخته، بلکه از خانوادهای فرهنگی است و ایشان در واقع دختر خودش است. وی سپس دختر را به عقد پسر درآورد و دختر و پسر نیز تا پایان عمر به زندگی خود ادامه دادند.
جوان با شنیدن این حرف گفت: عجب، نمیدانستم. اگر اینطور است پس هیچی. سپس از نزد حکیم برخاست و بیرون رفت. چند روز بعد جوان دوباره نزد حکیم رفت و گفت: ای حکیم، علاقه من به ایشان شدید است و بعد از آنکه فکرهایم را کردم، دیدم کماکان قصد ازدواج با ایشان را دارم. حکیم گفت: بسیار خوب، اما تو فقط یکطرف صورت ایشان را دیدهای و خوب است بدانی که طرف دیگر صورت ایشان در حادثهای سوخته است و ترکیب نافرمی دارد.
جوان با شنیدن این حرف گفت: عجب. اگر اینطور است پس هیچی. سپس از نزد حکیم برخاست و بیرون رفت. چند روز بعد جوان دوباره نزد حکیم رفت و گفت: ای حکیم به نظر میرسد من واقعا عاشق ایشان شدهام، چون باوجود حرفهایی که دفعه دوم گفتید نیز باز قصد ازدواج با ایشان را در خود احساس میکنم.
در این لحظه حکیم که به صداقت جوان پی برده بود، پرده از راز بزرگ دختر برداشت و گفت که نهتنها نصف صورت وی نسوخته، بلکه از خانوادهای فرهنگی است و ایشان در واقع دختر خودش است. وی سپس دختر را به عقد پسر درآورد و دختر و پسر نیز تا پایان عمر به زندگی خود ادامه دادند.