نقد و نظری بر رمان «خمیرمایه» نوشته رابین اسلون
ناپخته یا بیات؟!
نویسنده: رابین اسلون مترجم: نوشین بهلولزاده انتشارات: نفیر 272 صفحه 45000 تومان
احمدرضا حجارزاده روزنامهنگار
ـ اگر کتابی که میخوانیم، یک مشت محکم بر سر ما نزند و بیدارمان نکند، پس چرا باید آن را بخوانیم؟ کتاب باید پتک محکمی باشد بر دریای منجمد درون ما/«فرانتس کافکا».
رمان «خمیرمایه» دقیقا مصداق بارز بند اول جمله کافکا و نقطه مقابل بند دوم گفته اوست؛ کتابی که ضرورتی در خوانش آن حس نمیشود، چون نه ما را بیدار میکند و نه مشتی است بر دریای منجمد درونمان. اغلب نویسندگان آمریکایی، بهویژه جوانترها و معاصرها، بسیار جسور و خلاقند اما وجود این خصلتها در هر نویسندهای همیشه به خلق اثری درخشان منجر نمیشود و گاه نتیجه عکس میدهد و محصولی نچسب و ناخوشایند از کار درمیآید. نمونههای خوب و موفقی مانند «اتحادیه ابلهان» (جان کندیتول) و «ناتور دشت» (جی. دی. سلینجر) را باید یک استثنا در فضای پُررقیب نویسندگی آمریکا دانست. با اینحال، رابین اسلون (Robin Sloan) آمریکایی و 41 ساله، از نویسندگان جوانی است که مشهورترین و نخستین رمان او، «کتابفروشی24ساعته آقای پنامبرا» ـ سال ۲۰۱۲ ـ نامش را سر زبانها انداخت و خیلی زود جایی میان داستاننویسهای مدرن و مهم ادبیات آمریکا دستوپا کرد. او تاکنون سه کتاب چاپ کرده که غیر از «کتابفروشی...» دو کتاب دیگرش «آیاس پنامبرا 1969» و «خمیرمایه» هستند که آخری توسط ناشر دیگری با نام «خمیر ترش» نیز در ایران چاپ شده است. اسلون در پایانبندی کتاب که به درخواست مترجم خمیرمایه - نوشین بهلولزاده - برای مخاطب فارسیزبان نوشته، اعتراف کرده خمیرمایه را بهخاطر یک احساس خلق کرده: «عاشق ایده خمیرمایهای با خاستگاهی اسرارآمیز بودم که از مرزها قاچاق شده بود؛ همان راهی که خیلی از خمیرمایههای واقعی و چیزهای دیگر در طول تاریخ طی کردهاند. البته پس از این پرسشها بود که احساسم به داستان تبدیل شد: خمیرمایه متعلق به چه کسی بود؟ چرا به سانفرانسیسکو آمده بود؟ و قرار بود مال چه کسی بشود؟»
در خمیرمایه داستان لوییس کلاری را دنبال میکنیم که برنامهنویس یک شرکت تکنولوژی است اما ناگهان به پخت نان علاقهمند میشود و سعی میکند در این حرفه پیشرفت بکند، که میکند. این رمان قرار بوده اثری سحرآمیز باشد و نویسنده حتی توقع تاثیرگذاری بر خواننده را داشته که البته چنین توهمی بیشتر به یک شوخی میماند، چراکه در مواجهه با کتاب بیشتر با اثری فانتزی و تخیلی برای نوجوانان طرفیم تا داستانی احساسی و سحرانگیز برای بزرگسالان. اشکال عمده رمان نه مضمون تکراری آن، که شیوه پرداخت و روایت ماجراست. در فصلهای ابتدایی کتاب، با لوییس، شغل و محل کار و همکارانش و همینطور بخشی از شخصیت و ذائقه چشایی او آشنا میشویم، ولی با وجودی که این موضوع اصلی نیست، راوی بیش از حد ضرورت و به شیوهای کسالتبار و خستهکننده آن را مطرح و تشریح میکند. در همان صفحه نخست، لوییس تنها و مجرد که تمایل به گیاهخواری و مصرف غذای آمادهای به نام اسلوری دارد، خیلی اتفاقی با منوی غذای خانگی «خمیرمایه و سوپ خیابان کلمنت» آشنا و پس از یکبار تجربه آن، مشتری همیشگیاش میشود اما در ادامه یکریز از وظایف غیرجذاب شغلیاش میگوید و حوصله خواننده را سر میبرد. آن هم با انبوهی از اسامی همکاران و واژههای علمی و تخصصی که قرار نیست یاد کسی بماند، مانند دفتر مرکزی جنرال دکستریتی، لینکدین، سیستمهای کنترلی کراولی و...، همه این توضیح و تفسیرها 16 صفحه طول میکشد تا برای نخستینبار با دو برادر با نامهای «بِرگ» و «چایمن» آشنا بشویم که گردانندگان آن رستوران هستند. حتی زمانی که لوییس نان مخصوص برای تریتکردن در سوپ را میچشد و بیدرنگ عاشق آن میشود، داستان نیرو و جان تازهای نمیگیرد و همچنان غیرقابلهضم باقی میماند. از این لحظه به بعد داستان تا فرجام کار اسیر تکراری بیاهمیت و خوابآور از پرچانگی لوییس درباره علاقهاش به نانپختن و شکل و مزه و بوی هر ماده خوراکی میشود که با آن سر و کار دارد. مساله آزارنده کتاب در واقع این است که چنین موضوعی نمیتواند با چنین شیوه نگارشی مخاطب ایرانی را به وجد بیاورد. شاید داستان برای مردم و فرهنگ آمریکایی تا حدودی جذاب باشد، ولی اینجا دغدغه اهل مطالعه، سرنوشت زن تکنیسینی که تا امروز چیزی نپخته و ناگهان تصمیم به آشپزی و نانپزی میگیرد، نیست. اوضاع کتاب و عدم ارتباطگیری خواننده ایرانی با آن، وقتی وخیمتر میشود که پای سحر و جادو به داستان باز میشود و همهچیز ناگهان رنگی از فانتزی به خود میگیرد. در حالی که فصول آغازین کتاب، روایتی رئالیستی و باورپذیر داشت. لوییس پس از تجربه پختن چند نان که اتفاقا خوب و خوشمزه از تنور درمیآیند، با شنیدن صداهایی از ظرف مخمری که برادران آشپز به او بخشیدهاند، دچار حالتهای روحی غریبی میشود و با مخمر خود چنان ارتباط میگیرد و به گفتوگو میپردازد که انگار از حیوانی خانگی نگهداری میکند. او پیش از این، چنین ارتباطی را فقط با کاکتوس خود - کوبریک - تجربه کرده بود و حالا کارش به جایی رسیده که نهتنها به مخمر مخصوص پخت نان، سلام میکند که حتی برای او موسیقی پخش و حسوحال روحی او را مطابق با احوال انسانها توصیف میکند: «دیدم خمیرمایه محترم خیابان کلمنت دو برابر حجیم شده بود و از کوزه میخروشید و پیچکهای پفکرده مخمر، سبزی سرامیک را کاملا پوشانده بود. میتوانستم صدای تردی آن را بشنوم؛ انفجارهایی با صدای پوک... پوک... پوک. مخمر نه تنها حباب که کف و گازهای صدادار هم تولید میکرد. از لحاظ انسانشناسی میتوانستم بگویم که او خوشحال به نظر میرسید.» یا حتی این مخمر سحرآمیز با ریتم موسیقی مازگ - که از دو برادر رستوراندار به لوییس رسیده - میزند زیر آواز: «به محض اینکه انگشتهایم کوزه را لمس کرد، صدای اممممـم بالا گرفت و مثل یک نت چسبیده و منسجم شد، بعد دو نت، بعد نتهای بیشتر، ملایم و شفاف. مخمر داشت آواز میخواند... روی ریتم سیدی چایمن آواز میخواند؛ ریتمِ همسرایان مازگ»
(صص59 -57)، ولی انگار خود نویسنده هم بهزودی متوجه میشود که آنچه با عنوان رمان به خورد خوانندگان میدهد کمی عجیب و ناپخته یا حتی بیاتشده است و طعم لذتبخشی ندارد. او در دل داستان، غیرمستقیم به این موضوع اشاره میکند: «وقتی اتفاقات عجیب و غریب یکراست میخورند به شیشه جلو یک ذهن کاملا سلیم و واقعگرا، همهچیز بههم میریزد و آشفته میشود. بهتر بود باور کنم یک روح داشته از طریق مدیوم نرم و لطیف مخمر متظاهرم با من حرف میزده. داستان مفصلی میشد: من میتوانستم یک جلسه احضار ارواح در آشپزخانهام برگزار کنم و یک جنگیر آشپزخانه متخصص استخدام کنم یا یک همچین چیزی، اما من به ارواح آشپزخانه یا فرشتگان مخمر یا شیاطین پانصد درجه اعتقاد ندارم. پس اتفاقی که شاهدش بودم، باید با یک دلیل واقعی فیزیکی یا ذهنی مثل توهمزدن توضیح داده شود».(ص60) درست همینجاست که نویسنده دچار سردرگمی میشود و نمیداند که باید سوژه داستانش را در بستری از وهم و خیال پیش ببرد یا در فضایی از واقعگرایی و باورپذیری! حالا همین رمان را مقایسه بکنید با رمان فوقالعاده «مثل آب برای شکلات» نوشته لورا اسکوییول یا رمان «آشپزخانه شیشهای» اثر لیندا فرانسیسلی که چگونه نویسندگانشان با سادهترین، زیباترین و در عینحال تکنیکی منحصر بهفرد در نوشتن داستانی خوشمزه و دلپذیر آماده سرو میکنند. بهویژه «مثل آب...» که از شروع داستان تکلیفش را با مخاطب روشن میکند و تمام روایت خود را بر پایه رئالیسم جادویی خاص مکزیک پیش میبرد و هرگز به ورطه شعارزدگی، فانتزیسم و افت ریتم نمیافتد. با تمام این تفاسیر نباید از امتیاز خوب کتاب، یعنی ترجمه درست و کمخطای سلین (نوشین) بهلولزاده غافل شد. بهلولزاده در گام نخست تجربه ترجمه، مناسبترین واژهها را برای رساندن منظور نویسنده برگزیده و حتی بهتر از آن، در مواردی دست به معادلسازی کرده و جملههای کنایی و طعنهآمیز راوی را به اشعار شاعران ایرانی برگردانده است. برای نمونه در صفحه نهم کتاب میخوانید: «با دقت آنها را سر جایشان قرار بده، چون شانس دوبارهای در کار نیست. به هر حال از قدیم گفتند: خشت اول گر نهد معمار کج/ تا ثریا میرود دیوار کج» یا در صفحه چهلوپنج میخوانید: «نوشته بود که هنوز هم میتوانیم یک تلاش عالی برای پخت نان داشته باشیم. به نظر من که داشت میگفت تا پریشان نشوی،کار به سامان نرسد».
همچنین خانم مترجم با توضیحهای کامل و دقیق خود برای برخی واژههای ناآشنا یا بیگانه و خارجی در پاورقیهای کتاب، خوانش و فهم داستان را تا حدودی برای خواننده سادهتر و قابلفهم کرده است.
رمان خمیرمایه، کتابی است که برای خواندن آن باید صبر و حوصله کافی داشت؛ شاید به اندازه پختن یک نان توسط کسی که تا به حال در زندگی چیزی نپخته، درست مثل لوییس کلاری.
رمان «خمیرمایه» دقیقا مصداق بارز بند اول جمله کافکا و نقطه مقابل بند دوم گفته اوست؛ کتابی که ضرورتی در خوانش آن حس نمیشود، چون نه ما را بیدار میکند و نه مشتی است بر دریای منجمد درونمان. اغلب نویسندگان آمریکایی، بهویژه جوانترها و معاصرها، بسیار جسور و خلاقند اما وجود این خصلتها در هر نویسندهای همیشه به خلق اثری درخشان منجر نمیشود و گاه نتیجه عکس میدهد و محصولی نچسب و ناخوشایند از کار درمیآید. نمونههای خوب و موفقی مانند «اتحادیه ابلهان» (جان کندیتول) و «ناتور دشت» (جی. دی. سلینجر) را باید یک استثنا در فضای پُررقیب نویسندگی آمریکا دانست. با اینحال، رابین اسلون (Robin Sloan) آمریکایی و 41 ساله، از نویسندگان جوانی است که مشهورترین و نخستین رمان او، «کتابفروشی24ساعته آقای پنامبرا» ـ سال ۲۰۱۲ ـ نامش را سر زبانها انداخت و خیلی زود جایی میان داستاننویسهای مدرن و مهم ادبیات آمریکا دستوپا کرد. او تاکنون سه کتاب چاپ کرده که غیر از «کتابفروشی...» دو کتاب دیگرش «آیاس پنامبرا 1969» و «خمیرمایه» هستند که آخری توسط ناشر دیگری با نام «خمیر ترش» نیز در ایران چاپ شده است. اسلون در پایانبندی کتاب که به درخواست مترجم خمیرمایه - نوشین بهلولزاده - برای مخاطب فارسیزبان نوشته، اعتراف کرده خمیرمایه را بهخاطر یک احساس خلق کرده: «عاشق ایده خمیرمایهای با خاستگاهی اسرارآمیز بودم که از مرزها قاچاق شده بود؛ همان راهی که خیلی از خمیرمایههای واقعی و چیزهای دیگر در طول تاریخ طی کردهاند. البته پس از این پرسشها بود که احساسم به داستان تبدیل شد: خمیرمایه متعلق به چه کسی بود؟ چرا به سانفرانسیسکو آمده بود؟ و قرار بود مال چه کسی بشود؟»
در خمیرمایه داستان لوییس کلاری را دنبال میکنیم که برنامهنویس یک شرکت تکنولوژی است اما ناگهان به پخت نان علاقهمند میشود و سعی میکند در این حرفه پیشرفت بکند، که میکند. این رمان قرار بوده اثری سحرآمیز باشد و نویسنده حتی توقع تاثیرگذاری بر خواننده را داشته که البته چنین توهمی بیشتر به یک شوخی میماند، چراکه در مواجهه با کتاب بیشتر با اثری فانتزی و تخیلی برای نوجوانان طرفیم تا داستانی احساسی و سحرانگیز برای بزرگسالان. اشکال عمده رمان نه مضمون تکراری آن، که شیوه پرداخت و روایت ماجراست. در فصلهای ابتدایی کتاب، با لوییس، شغل و محل کار و همکارانش و همینطور بخشی از شخصیت و ذائقه چشایی او آشنا میشویم، ولی با وجودی که این موضوع اصلی نیست، راوی بیش از حد ضرورت و به شیوهای کسالتبار و خستهکننده آن را مطرح و تشریح میکند. در همان صفحه نخست، لوییس تنها و مجرد که تمایل به گیاهخواری و مصرف غذای آمادهای به نام اسلوری دارد، خیلی اتفاقی با منوی غذای خانگی «خمیرمایه و سوپ خیابان کلمنت» آشنا و پس از یکبار تجربه آن، مشتری همیشگیاش میشود اما در ادامه یکریز از وظایف غیرجذاب شغلیاش میگوید و حوصله خواننده را سر میبرد. آن هم با انبوهی از اسامی همکاران و واژههای علمی و تخصصی که قرار نیست یاد کسی بماند، مانند دفتر مرکزی جنرال دکستریتی، لینکدین، سیستمهای کنترلی کراولی و...، همه این توضیح و تفسیرها 16 صفحه طول میکشد تا برای نخستینبار با دو برادر با نامهای «بِرگ» و «چایمن» آشنا بشویم که گردانندگان آن رستوران هستند. حتی زمانی که لوییس نان مخصوص برای تریتکردن در سوپ را میچشد و بیدرنگ عاشق آن میشود، داستان نیرو و جان تازهای نمیگیرد و همچنان غیرقابلهضم باقی میماند. از این لحظه به بعد داستان تا فرجام کار اسیر تکراری بیاهمیت و خوابآور از پرچانگی لوییس درباره علاقهاش به نانپختن و شکل و مزه و بوی هر ماده خوراکی میشود که با آن سر و کار دارد. مساله آزارنده کتاب در واقع این است که چنین موضوعی نمیتواند با چنین شیوه نگارشی مخاطب ایرانی را به وجد بیاورد. شاید داستان برای مردم و فرهنگ آمریکایی تا حدودی جذاب باشد، ولی اینجا دغدغه اهل مطالعه، سرنوشت زن تکنیسینی که تا امروز چیزی نپخته و ناگهان تصمیم به آشپزی و نانپزی میگیرد، نیست. اوضاع کتاب و عدم ارتباطگیری خواننده ایرانی با آن، وقتی وخیمتر میشود که پای سحر و جادو به داستان باز میشود و همهچیز ناگهان رنگی از فانتزی به خود میگیرد. در حالی که فصول آغازین کتاب، روایتی رئالیستی و باورپذیر داشت. لوییس پس از تجربه پختن چند نان که اتفاقا خوب و خوشمزه از تنور درمیآیند، با شنیدن صداهایی از ظرف مخمری که برادران آشپز به او بخشیدهاند، دچار حالتهای روحی غریبی میشود و با مخمر خود چنان ارتباط میگیرد و به گفتوگو میپردازد که انگار از حیوانی خانگی نگهداری میکند. او پیش از این، چنین ارتباطی را فقط با کاکتوس خود - کوبریک - تجربه کرده بود و حالا کارش به جایی رسیده که نهتنها به مخمر مخصوص پخت نان، سلام میکند که حتی برای او موسیقی پخش و حسوحال روحی او را مطابق با احوال انسانها توصیف میکند: «دیدم خمیرمایه محترم خیابان کلمنت دو برابر حجیم شده بود و از کوزه میخروشید و پیچکهای پفکرده مخمر، سبزی سرامیک را کاملا پوشانده بود. میتوانستم صدای تردی آن را بشنوم؛ انفجارهایی با صدای پوک... پوک... پوک. مخمر نه تنها حباب که کف و گازهای صدادار هم تولید میکرد. از لحاظ انسانشناسی میتوانستم بگویم که او خوشحال به نظر میرسید.» یا حتی این مخمر سحرآمیز با ریتم موسیقی مازگ - که از دو برادر رستوراندار به لوییس رسیده - میزند زیر آواز: «به محض اینکه انگشتهایم کوزه را لمس کرد، صدای اممممـم بالا گرفت و مثل یک نت چسبیده و منسجم شد، بعد دو نت، بعد نتهای بیشتر، ملایم و شفاف. مخمر داشت آواز میخواند... روی ریتم سیدی چایمن آواز میخواند؛ ریتمِ همسرایان مازگ»
(صص59 -57)، ولی انگار خود نویسنده هم بهزودی متوجه میشود که آنچه با عنوان رمان به خورد خوانندگان میدهد کمی عجیب و ناپخته یا حتی بیاتشده است و طعم لذتبخشی ندارد. او در دل داستان، غیرمستقیم به این موضوع اشاره میکند: «وقتی اتفاقات عجیب و غریب یکراست میخورند به شیشه جلو یک ذهن کاملا سلیم و واقعگرا، همهچیز بههم میریزد و آشفته میشود. بهتر بود باور کنم یک روح داشته از طریق مدیوم نرم و لطیف مخمر متظاهرم با من حرف میزده. داستان مفصلی میشد: من میتوانستم یک جلسه احضار ارواح در آشپزخانهام برگزار کنم و یک جنگیر آشپزخانه متخصص استخدام کنم یا یک همچین چیزی، اما من به ارواح آشپزخانه یا فرشتگان مخمر یا شیاطین پانصد درجه اعتقاد ندارم. پس اتفاقی که شاهدش بودم، باید با یک دلیل واقعی فیزیکی یا ذهنی مثل توهمزدن توضیح داده شود».(ص60) درست همینجاست که نویسنده دچار سردرگمی میشود و نمیداند که باید سوژه داستانش را در بستری از وهم و خیال پیش ببرد یا در فضایی از واقعگرایی و باورپذیری! حالا همین رمان را مقایسه بکنید با رمان فوقالعاده «مثل آب برای شکلات» نوشته لورا اسکوییول یا رمان «آشپزخانه شیشهای» اثر لیندا فرانسیسلی که چگونه نویسندگانشان با سادهترین، زیباترین و در عینحال تکنیکی منحصر بهفرد در نوشتن داستانی خوشمزه و دلپذیر آماده سرو میکنند. بهویژه «مثل آب...» که از شروع داستان تکلیفش را با مخاطب روشن میکند و تمام روایت خود را بر پایه رئالیسم جادویی خاص مکزیک پیش میبرد و هرگز به ورطه شعارزدگی، فانتزیسم و افت ریتم نمیافتد. با تمام این تفاسیر نباید از امتیاز خوب کتاب، یعنی ترجمه درست و کمخطای سلین (نوشین) بهلولزاده غافل شد. بهلولزاده در گام نخست تجربه ترجمه، مناسبترین واژهها را برای رساندن منظور نویسنده برگزیده و حتی بهتر از آن، در مواردی دست به معادلسازی کرده و جملههای کنایی و طعنهآمیز راوی را به اشعار شاعران ایرانی برگردانده است. برای نمونه در صفحه نهم کتاب میخوانید: «با دقت آنها را سر جایشان قرار بده، چون شانس دوبارهای در کار نیست. به هر حال از قدیم گفتند: خشت اول گر نهد معمار کج/ تا ثریا میرود دیوار کج» یا در صفحه چهلوپنج میخوانید: «نوشته بود که هنوز هم میتوانیم یک تلاش عالی برای پخت نان داشته باشیم. به نظر من که داشت میگفت تا پریشان نشوی،کار به سامان نرسد».
همچنین خانم مترجم با توضیحهای کامل و دقیق خود برای برخی واژههای ناآشنا یا بیگانه و خارجی در پاورقیهای کتاب، خوانش و فهم داستان را تا حدودی برای خواننده سادهتر و قابلفهم کرده است.
رمان خمیرمایه، کتابی است که برای خواندن آن باید صبر و حوصله کافی داشت؛ شاید به اندازه پختن یک نان توسط کسی که تا به حال در زندگی چیزی نپخته، درست مثل لوییس کلاری.