روایتی از بخشش اعضای بدن همسر به بیماران نیازمند
سخت ترین تصمیم زندگی ام
امیر صباغ تپش
بارها و بارها با دیدن تصاویری از بخشش اعضای بدن به بیماران نیازمند در تلویزیون به من تاکید میکرد اگر برایش اتفاقی افتاد اعضای بدنش را ببخشیم . انگار خودش از یک چیزی خبر داشت. نمیخواستم به آن فکر کنم اما انگار خداوند چیز دیگری رقم زده بود و ایستگاه 30سالگی گویا آخرین ایستگاهی بود که از قطار زندگی پیاده شد و به آسمان پرکشید. دوشنبه شب دیر از روزنامه به خانه رسیدم. پسر ششساله و دختر یکونیم سالهام خواب بودند. شام خوردیم. گفت سر درد دارم. رفته رفته درد بالاگرفت . سردرد امانش را بریده بود و با بیحالی دراز کشید و به آرامی خوابید. چند دقیقهای خواب بود که با گریه دخترم بیدار شد و قصد شیردادن به او را کرد. هنگام شیر دادن به دخترم یکباره فریاد زد: سرم، سرم.
تا اورژانس برسد سرش را دودستی گرفته بود و تهوع داشت. آمبولانس به بیمارستان که رسید پزشکان تشخیص ایجاد لختههای خون در سر دادند. روند درمان امیدوارکننده بود. دلمان روشن بود که خوب میشود. بعد از یک هفته بهمراتب بهتر و بهتر و بعد مرخص شد. در دو سه روزی که خانه بود هرروز حالش بهتر میشد تا اینکه یکباره به دلیل سردرد و در ادامه تهوع دوباره او را به بیمارستان بردیم. اینبار چند ساعتی بیشتر هوشیار نبود و بعد به خواب رفت. با عکسبرداری از سر ، پزشکان تنها راه را عمل جراحی دانستند و عمل تا دم صبح طول کشید. صبح فردا پزشکان کلمهای را که بارها توی صفحات روزنامه و رسانه شنیده بودم را تحویل خودم دادند: مرگ مغزی... بله همسر من مرگ مغزی شده بود و حالا امتحان سختی برای من شروع شده بود. پیشنهاد اهدای عضو از سوی پزشکان برای من سخت بود؛ بله که میگفتم دیگر همه چیز تمام میشد، اما یادآوری وصیت و خواسته او و سر اطاعت خم کردن به خواست خداوند و از سویی نجات جان بیماران نیازمند به عضو مرا مجاب کرد به پیشنهاد اهدای اعضای بدن همسرم رضایت دهم. با خودم کنار آمدم . راضی بودم به رضای او و حق. باید اتفاق میافتاد. مراحل اداری انجام و آخرین دیدار من با او انجام شد و پزشکان قلب، کبد، کلیهها، قرنیههای چشم و نسوج زنده او را برداشتند تا به بیماران دیگر پیوند زده شود.
شاید یکی از سختترین تصمیمات زندگی همان لحظهای باشد که باید میان اهدای عضو مرگ مغزی یا ازبین رفتن اعضای حیاتی که میتواند چند انسان دیگر را نجات دهد و به زندگی بازگرداند، یکی را انتخاب کنی. من به وصیت و خواسته قلبی او رضایت دادم و خود نیز وصیت کردم هنگام مرگ اگر عضوی از بدنم بتواند انسان دیگری را از مرگ نجات دهد، حتما اهدا صورت گیرد.
همسر من با این عمل ایثارگرانه خود هم انسانهای دیگر را زندگی بخشید و هم سبکبال به دیدار پروردگارش شتافت. یادداشت طولانی شد ببخشید. اگر دوست داشتید برای شادی روحش صلواتی بفرستید.
تا اورژانس برسد سرش را دودستی گرفته بود و تهوع داشت. آمبولانس به بیمارستان که رسید پزشکان تشخیص ایجاد لختههای خون در سر دادند. روند درمان امیدوارکننده بود. دلمان روشن بود که خوب میشود. بعد از یک هفته بهمراتب بهتر و بهتر و بعد مرخص شد. در دو سه روزی که خانه بود هرروز حالش بهتر میشد تا اینکه یکباره به دلیل سردرد و در ادامه تهوع دوباره او را به بیمارستان بردیم. اینبار چند ساعتی بیشتر هوشیار نبود و بعد به خواب رفت. با عکسبرداری از سر ، پزشکان تنها راه را عمل جراحی دانستند و عمل تا دم صبح طول کشید. صبح فردا پزشکان کلمهای را که بارها توی صفحات روزنامه و رسانه شنیده بودم را تحویل خودم دادند: مرگ مغزی... بله همسر من مرگ مغزی شده بود و حالا امتحان سختی برای من شروع شده بود. پیشنهاد اهدای عضو از سوی پزشکان برای من سخت بود؛ بله که میگفتم دیگر همه چیز تمام میشد، اما یادآوری وصیت و خواسته او و سر اطاعت خم کردن به خواست خداوند و از سویی نجات جان بیماران نیازمند به عضو مرا مجاب کرد به پیشنهاد اهدای اعضای بدن همسرم رضایت دهم. با خودم کنار آمدم . راضی بودم به رضای او و حق. باید اتفاق میافتاد. مراحل اداری انجام و آخرین دیدار من با او انجام شد و پزشکان قلب، کبد، کلیهها، قرنیههای چشم و نسوج زنده او را برداشتند تا به بیماران دیگر پیوند زده شود.
شاید یکی از سختترین تصمیمات زندگی همان لحظهای باشد که باید میان اهدای عضو مرگ مغزی یا ازبین رفتن اعضای حیاتی که میتواند چند انسان دیگر را نجات دهد و به زندگی بازگرداند، یکی را انتخاب کنی. من به وصیت و خواسته قلبی او رضایت دادم و خود نیز وصیت کردم هنگام مرگ اگر عضوی از بدنم بتواند انسان دیگری را از مرگ نجات دهد، حتما اهدا صورت گیرد.
همسر من با این عمل ایثارگرانه خود هم انسانهای دیگر را زندگی بخشید و هم سبکبال به دیدار پروردگارش شتافت. یادداشت طولانی شد ببخشید. اگر دوست داشتید برای شادی روحش صلواتی بفرستید.