بیحد و مرز
روز اولی که برای تدریس به مدرسه کودکان کار و آسیب رفتم، میدانستم که قرار است معلم بچههای کار شوم اما نمیدانستم بیشتر بچهها اصالت ایرانی ندارند. قرار بود فقط معلم درس دیگری باشم که یکباره اول مهر فهمیدم تدریس کتاب فرهنگ و هنر نیز بهعهده من گذاشتهشده است. همان هفته اولی که سر کلاس رفتم، تازه دو زاریم افتاد که معلم یک کلاس چندملیتی شدهام که فرهنگها و رسوم متفاوتی دارند. یکی از شیراز آمده، یکی از ایل بختیاری، یکی از سنندج، یکی از همین تهران خودمان و خیلیها هم از افغانستان. بچههای افغان اما خودشان دنیای متفاوتی بودند. یکی هزاره بود، یکی تاجیک، یکی پشتون. سر کلاس گاوگیجه میگرفتم وقتی بنا میشد بگویم «مثلا تو همین کشور خودمون» توی دلم به خودم نهیب میزدم گرچه بچهها اینجا در ایران هستند اما وقتی باافتخار از کشور آبا و اجدادیشان میگویند، نکند من بگویم ایران، کشور ما و آنها به رگ غیرت ناسیونالیستیشان بربخورد؟ این بود که بالاخره تعارف را کنار گذاشتم و یک روز وقتی داشتم درباره هنر قالیبافی و کهنترین فرش جهان، پازیریک، حرف میزدم، صحبت را بردم به سمت ایران باستان و قلمروی پهناورش. از برادری و همخونیمان گفتم. از اینکه همهمان، ایرانی و تاجیک و افغان و ترکمن و... از یک گوشت و پوستیم، پدرانمان سر یک سفره نشستهاند، پَکَوْرَه آنها را ما پَکورِه میگوییم، کچالو را در شیراز کچش را برداشتهایم و مثل آنها به سیبزمینی میگوییمش و هزار اشتراک دیگر که اگر این مرزهای کذایی جغرافیایی نبود لازم نبود از این دستهبندیها و همملیت نبودنها بترسیم. وقتی سر صبر یکییکی حرف زدیم تازه اشتراکاتمان رو آمد. هم مرام بودنمان، مهماننواز بودنمان، غیرتمند بودنمان و شاهنامه خواندنمان. این آخری انگار چراغ پرفروغی را در ذهنم روشن کرد برای اثبات این همریشگی فرهنگی.
از آن هفته به بعد کارم شده بود بردن قصههای شاهنامه به کلاس. خواندن از داستانهایی که در بلخ و سمنگان و هیرمند اتفاق میافتد، خواندن از مردی که برای «ایران بزرگ» شعر میسرود و کیف کردن از این تاریخ مشترک. من از «داستانهای شاهنامه» و نشر «خانه ادبیات» ممنون بودم چراکه داستانهای شیوای شاهنامه را به بهترین زبان و سادهترین وجه برای ما هموطنهای جدا مانده از هم روایت میکرد. ما هر هفته یک ربع آخر کلاس را از «کاوه آهنگر» و «نخستین نوروز جهان» میخواندیم و کیف میکردیم. نه من دیگر آن معلم محتاط چند جلسه اول بودم و نه بچهها وقتی از هموطنی و برادریمان حرف میزدم احساس ناخوشایندی داشتند. ما با شاهنامه و قصههایش به هم نزدیک شدیم و دانستیم اگر کید اجنبی نبود، میان ما و برادرانمان در آنسوی هیرمند هرگز مرزی کشیده نمیشد. همانگونه که در قلبمان برای دوستی و الفت میان مردمان فلات ایران حدومرزی
وجود ندارد.