نسخه Pdf

زورت به خودت نرسیده

زورت به خودت نرسیده

مادرم گرچه سواد خواندن و نوشتن نداشت، اما زنی روشن و روشنفکر بود و برخلاف پدر، رفتاری ملایم و مهرآمیز داشت. ماه رمضان پدر و مادرم هر دو روزه می‌گرفتند.
من هم از 10 سالگی شروع به روزه‌گرفتن کردم.
یک روز نزدیکی‌های ظهر، دلم از گرسنگی ضعف می‌رفت. دزدانه رفتم توی آشپزخانه؛ با دلهره و ترس، یک تکه نان از سفره برداشتم و یکی دو لقمه از غذاهایی که از سحری باقی مانده بود گرفتم و دست‌پاچه و هول‌هولکی خوردم. بعد یواشکی از آشپزخانه آمدم بیرون.
تا دم افطار، به پدر و مادرم نزدیک نشدم. شنیده بودم از لب‌های آدم، معلوم می‌شود که روزه‌خواری کرده یا نه. وقت افطار، با نگرانی سر سفره نشستم و زیرچشمی مواظب پدر و مادرم بودم اما بو نبرده بودند.  بعد از آن، دو سه بار دیگر همان کار را کردم و باز هم نفهمیدند اما چند روز بعد ترسی به جانم افتاد و به خودم گفتم: «اما خدا چی؟!... خدا هم ندید و نفهمید؟!... مگر ممکن است خدا چیزی را نبیند؟!»
 می‌دانستم خدا همه چیز را می‌ِبیند و می‌فهمد... می‌دانستم که خدا توی سنگ‌ها را، توی کوه‌ها و ستاره‌ها را و ته دریاها را هم می‌بیند. ترسم بیشتر و بیشتر شد؛ چون می‌دانستم مجازات روزه‌خواری جهنم است و جای من هم در آن دنیا جهنم خواهد بود. تنها کسی که می‌توانستم به او پناه ببرم، مادرم بود. با ترس و نگرانی رفتم سراغ مادرم.
 مادرم از وضع و حال من متوجه شده بود اتفاقی افتاده، پرسید: «چرا نگرانی؟!... از چه می‌ترسی؟!»اعتراف کردم.  گفتم که دزدکی به آشپزخانه می‌رفتم، روزه‌ام را می‌خوردم و آنها نمی‌فهمیدند و کس دیگری هم نمی‌فهمید. به او گفتم حتماً خدا دیده و فهمیده و روز قیامت مرا توی جهنم خواهد انداخت. مادرم با خنده‌رویی مرا دلداری داد و گفت: «بیخودی می‌ترسی؛ خدا با تو کاری نخواهد داشت؛ خدا هیچ بچه‌ای را آتش نمی‌زند.»
از صدا و نگاهش معلوم بود به آنچه می‌گفت اعتقاد داشت... راحت شدم. مادرم به حرفش ادامه داد و گفت: «نه به جهنم خواهی رفت، نه مجازات دیگری خواهی دید اما گیرم کسی ندید و نفهمید... تو که خودت را دیده‌ای و می‌دانی  
چه کرده‌ای.
تو باید از خودت خجالت بکشی، برای این‌که زورت به خودت نرسیده و عهدشکنی کرده‌ای... تو مگر بعد از نماز و خوردن سحری به خودت قول نداده بودی تا افطار چیزی نخوری؟... بله، قول داده بودی اما تسلیم یک گرسنگی چندساعته شدی و به قولت وفا نکردی... تو بزرگ خواهی شد... مَرد خواهی شد... و هزار جور سختی و بلا به تو رو خواهد آورد. تو باید زورِ جنگیدن با آنها را داشته باشی؛ و مردی که زورش به خودش نرسد، زورش به هیچ چیز دیگر هم نخواهد رسید.»
منبع:   روشنگر تاریکی‌ها/ جبار باغچه‌بان و همسرش/ انتشارات موسسه فرهنگی هنری پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان