نسخه Pdf

نقابت را دور بنداز!

نقابت را دور بنداز!



 وقتی نوجوان بودم دلم می‌خواست عقل کل باشم یا حداقل این‌طور به نظر برسم. مطلوبم این بود که تصویر من در ذهن آدم‌های اطرافم، دختر باهوشی باشد که از همه چیز سر درمی‌آورد. به‌دنبال وجه تمایزی با دخترهای همسن و سالم بودم و تمام تلاشم بر این بود نقش را طوری دربیاورم که تصنعی به نظر نرسد. برای محقق شدنش هم دو راهکار داشتم. اول پی این بودم که بفهمم مردم چه می‌خوانند و کدام کتاب‌ها شانس بیشتری برای مطرح شدن در محافل دارند.
راه دوم هم این بود که یک لیست از کتاب‌های کم‌حجم تهیه کنم. این‌طوری هم خواندن‌شان را زود تمام می‌کردم و هم وقتی می‌خواستم کتاب‌هایی که خوانده‌ام را برای کسی اسم ببرم، شنونده با صفی طویل روبه‌رو می‌شد و این یعنی من به هدفم رسیده بودم.
اما اینها کلیات کار بود و هر نقشه‌ای بدون جزئیات، محکوم به شکست است. جزئیات کار هم شامل هر راهی می‌شد که با آن می‌توانستم کتاب خواندنم را بیشتر در چشم مردم فرو کنم. از آنجا که آن روزها موبایل نداشتم، گزینه به اشتراک گذاشتن عکسی از کتاب در اینستاگرام، وقتی دست چپم را درحالی که آستین بافت ترجیحا قرمزم تا روی انگشتانم را پوشانده روی آن گذاشته‌ام و یک فنجان قهوه‌ هم به‌طور اتفاقی در سمت راستش قرار دارد منتفی بود؛ باید می‌رفتم سراغ گزینه‌های بعدی که شامل حفظ کردن کلمات قلمبه سلمبه و یک عینک با شیشه‌های گرد و یادگرفتن چندجمله در وصف نویسنده‌هایی بود که کتاب‌هایشان را می‌خواندم.
یکی از همین نویسنده‌ها فرانتس کافکا بود. مسخ را به‌تازگی خوانده بودم و هیچ فرصتی برای حرف زدن در موردش را از دست نمی‌دادم. در چشمان مخاطبم زل می‌زدم و از نویسنده‌ای می‌گفتم که پوچ‌گراست و فکر می‌کند ما سوسکیم و زندگی‌مان مفت نمی‌ارزد و تهش هم که می‌افتیم یک گوشه و می‌میریم. بعد از این حرف‌ها هم احساس غرور می‌کردم و در خیالم به جمعیتی که ایستاده تشویقم می‌کردند تعظیم می‌کردم. بین خودمان بماند اما خودم هم باورم شده بود که خیلی حالی‌ام می‌شود!
راستش خیلی دلم می‌خواست که این‌جای قصه مثل کلید اسرار اتفاقی می‌افتاد که مثل پتک کوبیده می‌شد بر سرم و متحول می‌شدم اما حقیقت این است که چنین اتفاقی نیفتاد. فقط خسته شدم! از این‌که نقش بازی کنم، به چیزی تظاهر کنم که نیستم ‌و حرف‌هایی بزنم که هیچ از آنها نمی‌فهمم. بالاخره به هر زحمتی که بود نقاب دانای کل را کندم و انداختم دور.
حالا که چندسال از آن روزها می‌گذرد، مسخ را برداشتم و دوباره خواندم. به گذار از سنت به مدرنیته و آدم‌هایی که آمادگی این مواجهه را نداشتند و لایه‌های پنهان شخصیت که بالاخره جایی خودشان را نشان می‌دهند و چیزهای جورواجور دیگر فکر می‌کنم اما هیچ‌کدام باعث نمی‌شوند که هوا برم دارد. فقط دلم می‌خواهد بدانم پنج سال بعد وقتی از نو مسخ را می‌خوانم، زهرای این روزها را چطور توصیف می‌کنم؟
ضمیمه چار دیواری