فردا یکصدمین زادروز سیمین دانشور است
حرفهای همسایه
چقدر باشکوه بود اگر فردا جشن سالروز تولد سیمین دانشور را با حضور خودش برپا میکردیم؛ میشد دقیقا یکقرن. نویسندهای که هشتم اردیبهشت سال 1300 به دنیا آمده بود و بیش از 90سال بعد در اسفندماه 1390 درگذشت. میدانید که در این ستون هر روز میرویم سراغ خردهروایتهایی درباره آدمها و روابطشان. روال کار هم اینطور است که اغلب از زاویه فردی دیگر به سوژه میپردازیم. امروز میخواهیم برعکس رفتار کنیم و به حرفهای خود سوژه درباره یکی دیگر بپردازیم.
ببینیم سیمین دانشور که همراه همسرش در همسایگی نیما یوشیج زندگی میکردند، درباره شاعر یوش چه گفته است. نیما و عالیهخانم سر کوچه بودند و جلال آلاحمد و سیمین دانشور وسطهای کوچه در تقاطع کوچه رهبری.
سیمینخانم که یکی از پیشروترین زنان این مملکت بوده و قصههایش هنوز هم خوانده میشود و ارج نهاده میشود، طی گفتوگویی، درباره نیما گفته است: «به حدی این مرد صاف بود. به حدی این مرد مهربان بود. با من هم خیلی دوست بود. برای طاهباز تعریف کردم، نوشته طاهباز. تعریف کردم که جلال قرآن را باز کرد بالاسرش و اومد. طاهباز گریهاش گرفت. اومد: والصافات صفا، واقعا چقدر این مرد صاف بود. و دیگه مرد. و رفت تا لب هیچ. خیلی حیف شد. نیما بیشتر شعرهاش رو واسه من خونده. خودش میگفت من یه رودخانهای هستم که از هرجاش میشه آب گرفت. گفت: آب در خوابگه مورچگان ریختهام که خوب یادمه. گفتم نیما اینو تقدیم کن به من. نمیکرد. اینکاره نبود. میاومد اینجا مینشست. صبح میاومد اینجا پیش من. من عصرها درس داشتم. یک تختهسنگ بود اینجا. اینجاها همه بیابون بود. ما اینجا برای نیما آمدیم. گفت اینجا یک زمینی هست بیاین بسازین. تقریبا ما شب و روزمون با نیما بود. صبح میآمد دنبال من، با هم میرفتیم راهپیمایی. پنج ششتا سیبزمینی بهش میداد دشتبان. میدانست مرد بزرگی است، ولی نمیدانست چرا بزرگ است. اینو میبرد، ناهارش بود. میرفتیم، سیبزمینیها رو کنار آتش میچید. خاک روش میریخت. بعد سوراخسوراخ میکرد و میرفتیم. راه میرفتیم. شعر میگفت. بعد میگفت سیبزمینیهام پخته. میاومد سیبزمینیها رو تو یه پاکت میگذاشت. میگفت این ناهارمه. میگفتم این ناهارته فقط؟ میگفت: شام منم هست. میگفتم: چرا؟ میگفت: نمیخوام نونخور عالیه باشم. و بعد میدونی چی میگفت که خیلی دلم میسوخت. میگفت که وزارت آموزش، ماهی 150تومن بهش میداد، به شرطی که نیاد. چون کارمند وزارت آموزش بود. خیلی خاطره از نیما دارم. گفته بودن که تو نیا، برای اینکه متلک میگفت بهشون. چیزایی میگفت که اونا درست نمیفهمیدن. میگفتن که این 150تومن رو بیا بگیر و نیا. اینم نمیرفت.»10