نگاهی به رمان نوجوان «گردان قاطرچیها»
سرزمین ناشناخته!
به من گفتهاند موضوع پرونده این شماره خلیجفارس است. یعنی باید در مورد خلیجفارس یک روایت بنویسم. یک روایت که در مدرسهمان میان من و بچهها رخ داده. اما شاید باورتان نشود، من خالی از روایتم. هیچ چیز از خلیجفارس در ذهنم نیست. اصلا یادم نمیآید هرگز کتابی با این موضوع با بچهها خوانده باشم. شاید هم خواندهام، اما آنقدر کمرنگ و کمجان بوده که چیزی از آن در خاطرم نمانده است. اصلا از خودم پرسیدم آخرین تلاشی که برای شناساندن خلیجفارس در ذهنم مانده چه بود؟ بگذارید از شما بپرسم، شما چیزی یادتان هست؟ جز آن نظرسنجی کذایی که هرچندوقت یکبار لینکش را میفرستند، چیزی در خاطر داریم؟
برای همین است که بیخیال موضوع این شماره شدهام. ما تلاشی برای شناساندن سرزمینمان نمیکنیم. اصلا حواسمان نیست این نوجوانهایی که دارند هر روز نام فلان بازیکن فوتبال اروپایی و همان خواننده شرقی را پشت دفترشان مینویسند ایرانی هستند. ما نهایتش سالی یکبار یک کلیپ پخش میکنیم از چهار پنج نوجوان گزینش شده که رفتهاند روی ساحل یک دریایی ایستادهاند و پرچم ایران تکان میدهند! این نهایت آن چیزی است که ما اسمش را گذاشتهایم کار فرهنگی و چون این گونه است و چون من هیچ کتابی نمیشناسم که بتوانم از خلیجفارس بهواسطهاش صحبت کنم، میروم سراغ یک کتاب دیگر! یک موضوع دیگر!
میخواهم درباره کتابی بنویسم که روایت یکسری نوجوان را تعریف میکند. نوجوانهایی که برای همین ایران، برای عقیده و انقلابشان رفته بودند جنگ. نوجوانهایی که مثل نوجوانهای امروز کمتر کسی به فکرشان بود. «گردان قاطرچیها» روایت بچههایی بود که مسؤول شده بودند تا از قاطرهای حمل آذوقه و مهمات نگهداری کنند. روزی که من این کتاب را با خودم
سر کلاس بردم تنها یک هدف داشتم. این که بگویم جنگ اگر زشت بود، اگر تلخ بود، در عین حال خوشیهایی هم داشت. در جنگ خنده بود، رفاقت بود، نوجوان بود، عشق به میهن بود، انقلاب دوستی بود. کتاب را بردم تا با بچهها از این بگویم که جنگ خیلی چیز عجیبی بود! راستش برای بچههای نازپرورده مدرسه ما، شناختن نوجوانهایی که رفته بودند جبهه تا در ارتفاعات صعبالعبور کردستان مسؤول محافظت و گرداندن قاطرها شوند خیلی چیز عجیب و غریبی بود! هیچکس باورش نمیشد یک چنین مسؤولیتی وجود داشته باشد. میدانید چرا؟ چون اصلا خبر نداشتند که جنگ ایران و عراق بهجز زمینهای صاف و خاکی شلمچه، در جای دیگری مثل کردستان هم جریان داشته! حتی انگار اصلا نمیداستند کردستان ما چه راه پر پیچ و خمی دارد. نمیدانستند برای پیروز شدن در جنگی که در دل کوه و برف و سختی، قایم شده بود، میبایست حتی در راندن قاطرها هم قوی میشدیم. هیچکس برای این بچهها نگفته بود جنگ دقیقا چه شکلی بود، مردمان کجای ایران پنجه در پنجه دیو نازیبای جنگ انداخته بودند و اصلا حتی نمیدانستند ایران ما چگونه بوده و چگونه هست!
اینها را نمیگویم که بخواهم مسؤولیت تعلیم را از دوش خودم بردارم، نه، میگویم که بدانیم این نوجوانهای نسل نمیدانم چندم، اصلا از خیلی چیزها از بیخ و بن خبر ندارند! این بچهها نیاز داشتند گردان قاطرچیها را بخوانند، نیاز داشتند با زبان خودشان از جنگ سخن بگوییم. نیاز داشتند بدانند ایران ما کردستان پر برف دارد، مسیر سخت دارد، شمال دارد جنوب دارد. من معلم بدبینی بودم؟ نمیدانم! شاید هم دانشآموزهای کم مطالعهای داشتم، باز هم نمیدانم. هرچه هست میدانم که کمیت ما در ارتباط گرفتن با نوجوانها و شناساندن ایرانمان به آنها، از هر چهار پا لنگ است.
گردان قاطرچیها بچههای من را سر ذوق آورد تا بیشتر از جنگی که در غرب بود بپرسند. کتابی که زبانش زبان امروز بود، حرفش حرف نوجوانانه بود و دغدغهاش بیدار کردن بچهها. دادن شناخت به بچهها. اما هزار افسوس که کم داریم از این کتابها. برای بچههایی که مینشینند بازی خوش رنگ و لعاب کریس ایوانز در کاپیتان آمریکا را میبینند، کسی جنگ نفتکشها را روایت نمیکند. هیچکس برای طرفداران مارول و کمیکهای گرانقیمت ابرقهرمانی، کتابی درباره سربازان مدافع خلیجفارس که گریه کماندوهای آمریکایی را درآورند، نمینویسد.
بچههای ما مثل یک لشکر دست خالی میمانند که خیل دشمن تا دندان مسلح روبهرویشان ایستاده و اینها چارهای جز تسلیم ندارند. بچههایی که داستان هکسا ریج و فداکاری که در آن پشته اتفاق افتاد را بهتر از دلیریهای نوجوانها و جوانها در کمرکش بلندیهای کردستان بلدند. به من گفته بودند درباره خلیجفارس بنویس و من هیچ چیز نداشتم که بنویسم. چرا که هیچ چیز نبود که بتوانم آن را برای
بچههایم بگویم.
برای همین است که بیخیال موضوع این شماره شدهام. ما تلاشی برای شناساندن سرزمینمان نمیکنیم. اصلا حواسمان نیست این نوجوانهایی که دارند هر روز نام فلان بازیکن فوتبال اروپایی و همان خواننده شرقی را پشت دفترشان مینویسند ایرانی هستند. ما نهایتش سالی یکبار یک کلیپ پخش میکنیم از چهار پنج نوجوان گزینش شده که رفتهاند روی ساحل یک دریایی ایستادهاند و پرچم ایران تکان میدهند! این نهایت آن چیزی است که ما اسمش را گذاشتهایم کار فرهنگی و چون این گونه است و چون من هیچ کتابی نمیشناسم که بتوانم از خلیجفارس بهواسطهاش صحبت کنم، میروم سراغ یک کتاب دیگر! یک موضوع دیگر!
میخواهم درباره کتابی بنویسم که روایت یکسری نوجوان را تعریف میکند. نوجوانهایی که برای همین ایران، برای عقیده و انقلابشان رفته بودند جنگ. نوجوانهایی که مثل نوجوانهای امروز کمتر کسی به فکرشان بود. «گردان قاطرچیها» روایت بچههایی بود که مسؤول شده بودند تا از قاطرهای حمل آذوقه و مهمات نگهداری کنند. روزی که من این کتاب را با خودم
سر کلاس بردم تنها یک هدف داشتم. این که بگویم جنگ اگر زشت بود، اگر تلخ بود، در عین حال خوشیهایی هم داشت. در جنگ خنده بود، رفاقت بود، نوجوان بود، عشق به میهن بود، انقلاب دوستی بود. کتاب را بردم تا با بچهها از این بگویم که جنگ خیلی چیز عجیبی بود! راستش برای بچههای نازپرورده مدرسه ما، شناختن نوجوانهایی که رفته بودند جبهه تا در ارتفاعات صعبالعبور کردستان مسؤول محافظت و گرداندن قاطرها شوند خیلی چیز عجیب و غریبی بود! هیچکس باورش نمیشد یک چنین مسؤولیتی وجود داشته باشد. میدانید چرا؟ چون اصلا خبر نداشتند که جنگ ایران و عراق بهجز زمینهای صاف و خاکی شلمچه، در جای دیگری مثل کردستان هم جریان داشته! حتی انگار اصلا نمیداستند کردستان ما چه راه پر پیچ و خمی دارد. نمیدانستند برای پیروز شدن در جنگی که در دل کوه و برف و سختی، قایم شده بود، میبایست حتی در راندن قاطرها هم قوی میشدیم. هیچکس برای این بچهها نگفته بود جنگ دقیقا چه شکلی بود، مردمان کجای ایران پنجه در پنجه دیو نازیبای جنگ انداخته بودند و اصلا حتی نمیدانستند ایران ما چگونه بوده و چگونه هست!
اینها را نمیگویم که بخواهم مسؤولیت تعلیم را از دوش خودم بردارم، نه، میگویم که بدانیم این نوجوانهای نسل نمیدانم چندم، اصلا از خیلی چیزها از بیخ و بن خبر ندارند! این بچهها نیاز داشتند گردان قاطرچیها را بخوانند، نیاز داشتند با زبان خودشان از جنگ سخن بگوییم. نیاز داشتند بدانند ایران ما کردستان پر برف دارد، مسیر سخت دارد، شمال دارد جنوب دارد. من معلم بدبینی بودم؟ نمیدانم! شاید هم دانشآموزهای کم مطالعهای داشتم، باز هم نمیدانم. هرچه هست میدانم که کمیت ما در ارتباط گرفتن با نوجوانها و شناساندن ایرانمان به آنها، از هر چهار پا لنگ است.
گردان قاطرچیها بچههای من را سر ذوق آورد تا بیشتر از جنگی که در غرب بود بپرسند. کتابی که زبانش زبان امروز بود، حرفش حرف نوجوانانه بود و دغدغهاش بیدار کردن بچهها. دادن شناخت به بچهها. اما هزار افسوس که کم داریم از این کتابها. برای بچههایی که مینشینند بازی خوش رنگ و لعاب کریس ایوانز در کاپیتان آمریکا را میبینند، کسی جنگ نفتکشها را روایت نمیکند. هیچکس برای طرفداران مارول و کمیکهای گرانقیمت ابرقهرمانی، کتابی درباره سربازان مدافع خلیجفارس که گریه کماندوهای آمریکایی را درآورند، نمینویسد.
بچههای ما مثل یک لشکر دست خالی میمانند که خیل دشمن تا دندان مسلح روبهرویشان ایستاده و اینها چارهای جز تسلیم ندارند. بچههایی که داستان هکسا ریج و فداکاری که در آن پشته اتفاق افتاد را بهتر از دلیریهای نوجوانها و جوانها در کمرکش بلندیهای کردستان بلدند. به من گفته بودند درباره خلیجفارس بنویس و من هیچ چیز نداشتم که بنویسم. چرا که هیچ چیز نبود که بتوانم آن را برای
بچههایم بگویم.