«یاعلی» زبان مشترک همه شیعیان و محبان امیرالمؤمنین (ع) در سراسر دنیاست که دلهایشان با آن به هم گره میخورد
از هر زبان که میشنوم نامکرر است
احمدرضا رضایی شاعر، نویسنده و معلمی که دوست دارد عاشقی را تدریس کند
آفتابنزده پیرمرد شیرگرم آورده بود برای زوار. سوز از روی آب برمیخاست و مغزِ استخوان را میسوزاند. در خیابان، قو پر نمیزد. پیرمرد ایستاده بود و بلندبلند دعوتمان میکرد: «هله به شیعه علی.» نگاهش به ما شیعیان تُنُک بود که سر صبحی زده بودیم به دل جاده. دلم از آن علیها میخواهد. از آن علیهای باشکوه غریب مظلوم.
یک فلافلی بود بهنام کربلایی. صاحبش عرب بود و صندل کویتی میپوشید. یله بود و بیخیال. بهجای سلام و خداحافظ میگفت: یا علی عمو. عین علی را محکم میگفت و روی میم عمو تشدید میگذاشت. من دلم از آن علیهای محکم و غلیظ و سوزان میخواهد.
در این روزهای کند و کاهل، در این شبهای سنگین و سخت، دلم هیجان و حرکت سوقالکبیر را میخواهد. میخواهم گوشهای بنشینم و راه رفتن آدمها را ببینم و گوش بسپارم به لخلخ دمپاییها، به قرقر کردن قلیانهای عربی، به بلندبلند یاعلی گفتن پیرزنهای عباپوش. دلم از آن یاعلیهای صمیمی،پرعاطفه و سنگین میخواهد.
به سوسنگرد که میرسی، زبان برمیگردد. بسیاری به عربی حال و احوال میکنند و به شیرینی رطب نجف. انگار اگر پا برداری در صحن امیری. قدم به آنطرف مرز که میگذاری، هوا بوی نجف میدهد. احساس میکنی دو سه کیلومتر آنطرفتر حرم علیاست. مسافرکشها که تندتند نجفنجف میکنند و پی مسافر میدوند. مسافرکشها علیعلی میگویند و بارها را روی کله هم میاندازند. دلم از آن علیهای پرقدرت ، لذیذ و نزدیک میخواهد.
بوی سیگار و شیرینی میپیچد به هم. بخار از روی سینی حلوا بلند میشود. دستش را میبرد سمت حلواها، لقمه میگیرد و میگذارد دهانم. میگویم: شکراًعینی،اشگدتأمر؟ رو ترش میکند، ابروهایش را به هم میآورد: انت زائر ابوحسین. بفرما بفرما، یاعلی یاعلی. دلم لک زده است برای آن یاعلیهایی که خشم و لبخند را باهم داشت.
پیرمرد آفتابسوخته و رنجدیده است. ریشهای سفیدش یکی دو روزهاست. تیغتیغی و پر. عبای قهوهای زمستانه روی دوش انداخته، چفیهاش را دور بینی و دهانش پیچیده و خودش را سفتوسخت پوشانده. ایستاده دم بابالساعه. من هم نزدیکش ایستادهام. گاهی زیرچشمی نگاهش میکنم. انگار دارد با پدرش صحبت میکند. لطیف و باوقار. گوش تیز میکنم. یکریز میگوید: دخیلک یا علی، دخیلک یا کرار. دست میبرد سمت چفیهاش. گوشهاش را میگیرد و چشمش را پاک میکند. دلم از آن علیهای جوشان میخواهد. از آنهایی که از ته دل بیرون میزند. از آنهایی که با غمهای اصیل آمیخته شده. از آنهایی که بوی کهنگی میدهد.
مدینه، شارع علیبنابیطالب، منطقه نخاوله. تا چشم کار میکند سبز است. نخلها تا بینهایت ادامه دارند انگار. میگویند بقایای نخلهاییاند که امامصادق(ع) با دستهای خودش کاشته. اگر اینطور نگاه کنیم، برای خودش زیارتگاهی است اینجا پر است از نفس امام. تلمبه آب پتپت میکند و آب را میرساند پای نخلها. خنکای دلچسبی دارد این باغ. میگویند خرماهایی که به دست شیعیان نخاوله عمل میآید، شیرینتر و درشتتر است. آسمان تاریک میشود و صدای اذان بلند. مسجد کوچک کیپ تا کیپ پر است. امام جماعت پیرمردی است، نامش شیخ العمری. چند بار خواستهاند سرش را زیر آب کنند اما نتوانستهاند. صدایش بم و خشدار و آرام است. میگوید: اشهد ان علیاً ولیا... . توی دلم قند آب میشود. هیچجا اینقدر به شیعه بودنم افتخار نکردهام. این مساحت کوچک، عرش خداست. دلم باز از آن علیهایی میخواهد که عمرشان بهاندازه تاریخ پررنج شیعه است. دلم از آن علیهای بغضآلود ، شریف و آرام میخواهد.
دلم از آن «علی»هایی میخواهد که دل کودکان یتیم کوفه و محرومان حجاز و یمامه با شنیدنش آرام میگرفت و سایه پدر سرشان را نوازش میکرد.