چفیه قرمز

دانشمندان هنوز نفهمیده‌اند که آدم، عاشق چفیه می‌شود یا چفیه از آدم یک عاشق می‌سازد

چفیه قرمز

حامد عسکری شاعر و نویسنده‌ای که سال‌هاست از حجره طلبگی فاصله گرفته اما هنوز آن‌جا زندگی می‌کند


مصطفی اولا و بالذات تنها بود. تنهاتر از آخرین گردوی بالای بلندترین درخت روستایشان نَنیز در رابر کرمان. تنهاتر از قوچی جوان در دوردست در کوه‌شاه نرماشیر. قدیمی‌های مدرسه هم نمی‌دانستند از کی آمده. حاجی اسماعیلی رئیس مدرسه هم معتقد بود من که آمدم جغله بچه‌ای بوده که آمده درس دین بخواند. توی مدرسه‌ای به اسم ابراهیمیه که بر سردرش روی کاشی‌های لاجوردی از عهد زندیه نوشته بود: «و در آن مردانی هستند که دوست دارند پاکیزه شوند...(توبه ۱۰۸)» مصطفی تقریبا حرف نمی‌زد. می‌گفتند قرآن و مفاتیح را حفظ است و علوم غریبه بلد است. راست و دروغش پای خودش. هادی می‌گفت: «یک شب هیات بودیم ماندیم دیگها را بشوریم دیر آمدیم و عین‌ا... در مدرسه را قفل کرده بود و شب سیاه زمستان مانده بودیم پشت در و‌ مصطفی یک حمد به قفل کمونیست کتابی چینی خوانده بود و زبانه قفل چِلِقی کرده بوده و واشده بود.» برای من اما قصه‌ چفیه‌ مصطفی مهم بود. چفیه‌ای که به معنای واقعی کلمه کهنه شده بود. از همان‌هایی که زمان جوانی و نورس بودنش سفید برفی بوده با مربع‌های کوچولوی سیاه. راست و دروغش پای خودش می‌گفتند یک سالی که رفته بوده اردوی مناطق جنگی که این سالها می‌گویندش راهیان نور، سیدی را آن‌جا می‌بینند که برای زیارت شهدا آمده‌اند و دیدار و‌ گپ و گفت و آخرش هم چفیه‌ای به یادگار می‌گیرد و خلاص. می‌شود همه زندگی، همه دل‌خوشی، همه هستی مصطفی. به یقین همه بچه‌های دهه 70 مدرسه ابراهیمیه یادشان است که آن چفیه فقط احتمالا در حمام از دور گردن مصطفی وا می‌شد و رفته رفته تبدیل شده بود به عضوی از بدن این مرتاض ساکت و مبهم مدرسه ما.
مصطفی از آن آدم‌هایی بود که با موچین باید از دهنش کلمه بیرون می‌آوردی. از آن کشورهایی بود که اصلا ویزا و اقامت نمی‌داد. از آن صحراهایی كه هرچه چاه می‌كندی بیشتر به آب نمی‌رسیدی. از بس که حرف نمی‌زد. توی حیاط مدرسه‌مان یک تلفن قرمز  بود روی یك طاقچه، تلفن یک‌طرفه بود و فقط زنگ می‌خورد. فقط طلبه‌های سال بالایی حق جواب دادنش را داشتند. آن هم برای پاسخگویی به سوالات شرعی مردم. حجره مصطفی نزدیکترین حجره به تلفن قرمز بود و مصطفی هم سال بالایی‌ترین بود و هم  مستحق‌ترین آدم جهان كوچك ما برای تركاندن حباب‌های سوالات ذهن مردم.
قاسم می‌گفت از آن شب شروع شد. از آن تلفن که سرد بود که یک‌ونیم شب بود که مصطفی پای تلفن بود و از همان شب مصطفی عجیب تر شد. دیوان حافظ دست می‌گرفت. صدای چشمه‌ نوش از حجره‌اش می‌آمد و وقتی حمام می‌رفت «ای گل ناز من... نغمه ساز من... بی‌خبر گشته‌ای از من و راز من» افتخاری می‌خواند. قاسم می‌گفت شب بود. ساعت یک و نیم بود که تلفن قرمز زنگ خورد و من گوشی را برداشتم پشت تلفن زنی گریه می‌کرد. قاسم می‌گفت هول کرده بودم تا حالا هیچ زنی دم گوشم اشک نریخته بود و‌ مصطفی را صدا زدم و شد همان که شد. تقریبا همه فهمیده بودیم مصطفی عاشق شده. هیچ‌کدام‌مان مصطفی را به مدیر مدرسه نفروختیم. مصطفی چشم‌هایش برق می‌زد و هر وقت می‌گفتم مصطفی چه خبر؟ می‌خندید و می‌گفت : «شیرینه پدرسگ! شیرینه...» هیچ‌کس هیچ کجای جهان هیچ وقت نخواهد فهمید توی آن صحبت‌های یک و نیم شب تا اذان صبح چه حرفهایی رد و بدل شد. هیچکس نخواهد فهمید چه جوری مصطفا مثل سربازی تا صبح می‌ایستاد و با تلفن حرف می‌زد. گاهی حتا فلاسک چای هم می‌برد که گلویش خشک نشود.
حفره فاجعه کی وا شد توی زندگی مصطفی را نمی دانم. آن روز مصطفی رفت پیش خلیلی پیرهن خرید( خلیلی به طلبه ها پیراهن قسطی می‌داد) بعد رفت ریش آنکادر کرد. جوراب شیشه‌ای خرید و شیشه عطر کول‌واترش را پیش سدرحیم شارژ کرد. گاو هم می‌دیدش می‌فهمید قرار دارد. گاف مصطفی این بود که روی آن تیپ آن چفیه را هم انداخته بود و رفته بود سر قرار. خیلی ترکیب ناموزونی شده بود و قطعا توی ذوق زن توی تلفن قرمز قصه ما می‌زد.
سرتان درد می‌آید. سرِ چراغ من از آن مدرسه همان روزها به خاطر شغل پدرم منتقل شدم مدرسه‌ای دیگر در شهری دیگر. بعدها قاسم گفت: زن توی تلفن قرمز گفته «یا من یا چفیه» و مصطفی نتوانسته بود بگوید تو. سکوت کرده بود و انگار چفیه را ترجیح داده بود. هیچکداممان آنزیم‌های توی مغز مصطفی در مغزمان ترشح نشده که بتوانیم هضم کنیم چه جوری یک تکه پارچه را به یک زن، به یک لطافت و شیرینی محض ترجیح داده و گفته برو.
چندی  بعد روزنامه‌های محلی از واژگونی اتوبوسی خبر دادند که به جمکران می‌رفته و بر اثر این سانحه متاسفانه سه نفر از مسافران اتوبوس در دم جان سپرده اند. خون روی کارت شناسایی و مدارک جنازه‌ها را پوشانده بوده. پزشکی قانونی زنگ زده بود به مدرسه که بیایید شناسایی. قاسم رفته بود. همان نگاه اول مصطفی را شناخته بود. از روی چهره نه، از روی چفیه. چفیه قرمز. درست عین رنگ تلفن. بعدها یک دفتر صدبرگ جلدچرمی توی خرت وپرت های حجره اش پیدا شد. چهار هزار و سیصد وهفتاد و دو بار مصطفی نوشته بود: شیرین...