روایتهای یک مادر کتابباز
یک مرحله مهم!
صبح جمعه بود. البته صبح نبود. عملا ظهر بود که دخترک ژولیده و پفکرده، تلوتلوخوران از اتاق درآمد. آنهم نه بهاختیار خودش. بعد از بارها صداکردن و رفتن تا دم در اتاقش که بالاخره باید بیدار شود، وگرنه شب نمیتوانست بهموقع بخوابد و صبح فردا اول وقت که مدرسه دارد، نمیتوانست راحت بیدار شود.
دخترک آمد و همانطور مثل لاکپشت تازه به ساحلرسیده، مچاله شد روی مبل. مشخص بود که شبش خیلی دیر خوابیده. البته از چراغ روشن اتاقش که هربار برای رسیدگی به نینی بیدار میشدم، از زیر در دیده میشد هم مشخص بود.
ایام نوجوانیشان بود و نهتنها زورمان نمیرسید که مثل دوره کودکی، سر ساعت مشخص و مناسبی وادارشان کنیم بخوابند بلکه شخصا حتی علاقهای هم به این اصرار آهنین به تداوم نظم دوران کودکی نداشتم.
البته که مهم بود بهموقع بخوابند و زیاده از حد برنامه آشفته و کمخوابی نداشته باشند. اما کاملا هم به ارزش بنیادین این تجربه بیدارمانیهای نوجوانانه واقف بودم.
در دل سکوت محض و شبهای سیاه مخملین و خلوت بیاغیار نیمهشب، در نظرم اتفاقات مهمی برای ساختهشدن ذهن و قلب و شخصیت نوجوان میافتاد. نوعی دموی تمرینی تنهاماندن در بزرگسالی. البته با سطح مسؤولیت و اضطرابی چند برابر کمتر.
خواندن کتابی و گوشدادن به موسیقیای و حتی گپزدن مخفیانه با رفیقی که او هم با بیدارماندن، علیه نظم خانهشان عصیان کرده و ناخنکزدن به محتویات یخچال و...آنچنان خاطرات شیرین و خاصی از دوره نوجوانی خودم رقم زده بودند که هیچ مخالفتی با آزمودن این حال و هوا توسط دو نوجوان منزل نداشتم و دخترک که تازهنوجوان منزل بود، هنوز تعداد کمی از این دست شبها در سبد تجربهاش داشت. یکی از آنها، شب قبل بود.
دخترک گفت: «واای خیلی خوب بود دیشب! تا صبح کلی سریال دیدم. حتی سریال تکراری.»
گفتم: «خب چرا تکراری؟»
گفت: «آخه جدیدام تموم شد. نداشتم دیگه.»
گفتم: «خب کتاب میخوندی بهجای سریال تکراری.»
گفت: «کتابِ جدید نَدا...»
پریدم وسط حرفش: «اون همه کتاب جدید دم دستت بود. هم کتابایی که از دوستم خریدم برات. هم اون چهارجلدی که روی فیدیبو خریدم و بهت گفتم خیلی جالبن.»
ساکت شد و از آن لبخندهای مصنوعی پلاستیکی مخصوصش را بر لب نشاند که میدانستم نشانه چیست: این نوع لبخندش، مخصوص وقتهایی است که جواب معقولی در چنته ندارد، اما نمیخواهد اعتراف کند که آچمز شده.
متوجه بودم نکته اصلی چیست. حوصله نکرده بود کتاب بخواند.
گفتم: «تو یه بچه کتابخون بودیها. حیفه مهارت کتابخوندن رو از دست بدی. باید تلاش کنی این مهارت رو حفظ کنی.»
پسرک گفت: «مامان روی کتاب تعصب نداشته باش! مهارت کتابخوانی میشه همون سواد خواندن و نوشتن. هرکی مدرسه رفته باشه، داره.»
گفتم: «نهخیر! این فرق داره. مثل این میمونه که بگی کسی که جدول ضرب بلده، دیگه مهارت حل معادلههای ریاضی رو داره. کتابخوانی حتی با کتابخوندن فرق داره. چه برسه به سواد خوندن و نوشتن.»
گفت: «اوووه! حالا تهش میخوای اثبات کنی که آدمای کتابخون اطلاعات و دانششون زیاده دیگه.»
گفتم: «یعنی واقعا فکر میکنی اطلاعات و دانش فقط توی کتابهاست؟»
گفت: «نه بابا! این همه اینترنت و مقاله و حتی خود فیلم و سریال و مستند و ویدئوی آموزشی هست که پر از اطلاعاتن.»
گفتم: «یه بخش از سؤالم جا افتاد. منظورم اینه که واقعا فکر میکنین من فکر میکنم اطلاعات و دانش فقط توی کتابهان؟»
بعد از پرسش فوق، هر دو لب به دندان سکوت گزیدند و چیزی نگفتند. دخترک بالاخره سکوت را شکست و گفت: «خب پس چی؟! این مهارت کتابخوانی چیه بالاخره؟»
رو کردم به پسرک: «یادته چندوقت پیش برات خاطره اون مهندس رو فرستادم که گفته بود تمرکزش بهشدت کم شده بود و نمیتونست کارش رو انجام بده؟»
یادش بود. آنبار هم کلی صحبت کرده بودیم. اصلا ماجرایش را هم نوشته بودم.
گفتم: «حالا متوجه شدی منظورم چیه؟»
پسرک سری تکان داد و شانهای بالا انداخت. البته جایش بود مثل سریالهای آموزنده ماهرمضان، در آن لحظه پر چادر گلگلیام را سرمه چشم کند و بگوید: «حرف مادر، همیشه حقه!»
اما معالاسف هیچ از این لوسبازیها خوشش نمیآمد و تنها به این اکتفا کرد که در سکوتی مغرورانه صحنه را ترک کند.
دخترک گفت: «من که نفهمیدم! چی به چی شد بالاخره؟»
گفتم: «ببین مامان جان. کتابخونی یک مهارته. چون با خوندن کتاب، بهخصوص کتابهایی که خیلی محتوای هیجانانگیزی ندارن، تو ذهنت رو عادت میدی که مدت طولانی و ادامهدار در روزهای پشتسر هم، به یک موضوع واحد فکر و عادت کنه. وقتی چند روز، روزی حداقل یکیدوساعت یه کتاب رو میخونی، ذهنت تمرین میکنه که بخشی از مغز رو برای فکرکردن، دنبالکردن و حلکردن مسائل مربوط به یک موضوع خاص استفاده کنه. با این کار، هم تمرکزت رو حفظ میکنی، هم ذهنت به کار ادامهدار عادتمیکنه. هم در سکوت و آرامش فضای کتابخوانی، ذهن هی تلاش میکنه جواب سؤالهایی رو که کتاب ایجاد کرده، حدس بزنه. کاری که اصلا با فیلم و سریال یا اینترنت نمیشه انجامش داد. وقتی آدم عادت به کتابخوندن داشته باشه، در واقع این مهارت رو داره. برای همین میگم تو که از بچگی کتابخون بودی، حیفه مهارت کتابخونیت رو از دست بدی.»
همانطور که دخترک توی فکر بود و خوشبختانه معلوم بود که توجهش و شاید کمی موافقتش هم جلب شده، ادامه دادم: «لطفا این کار رو بکن. روزی حداقل یک ساعت، تبلت و رفقای توی تبلت و فیلم و سریال و ورزش و حتی درس و مدرسه رو بذار کنار و حتما کتاب بخون.»
دخترک سری تکان داد و راهی شد که از آشپزخانه برود بیرون.
مثل منبریای که وقتی توجه مستمع را جلب میکند، دلش نمیآید یقه او را رها کند، پشت سرش گفتم: «راستی کمکم به فکر اینم باش که خوندن کتابهای غیرداستانی رو هم شروع کنی. از جهت مهارت کتابخونی، خوندن کتابهای غیرهیجانانگیز غیرداستانی، یه مرحله مهمه!»
دخترک آمد و همانطور مثل لاکپشت تازه به ساحلرسیده، مچاله شد روی مبل. مشخص بود که شبش خیلی دیر خوابیده. البته از چراغ روشن اتاقش که هربار برای رسیدگی به نینی بیدار میشدم، از زیر در دیده میشد هم مشخص بود.
ایام نوجوانیشان بود و نهتنها زورمان نمیرسید که مثل دوره کودکی، سر ساعت مشخص و مناسبی وادارشان کنیم بخوابند بلکه شخصا حتی علاقهای هم به این اصرار آهنین به تداوم نظم دوران کودکی نداشتم.
البته که مهم بود بهموقع بخوابند و زیاده از حد برنامه آشفته و کمخوابی نداشته باشند. اما کاملا هم به ارزش بنیادین این تجربه بیدارمانیهای نوجوانانه واقف بودم.
در دل سکوت محض و شبهای سیاه مخملین و خلوت بیاغیار نیمهشب، در نظرم اتفاقات مهمی برای ساختهشدن ذهن و قلب و شخصیت نوجوان میافتاد. نوعی دموی تمرینی تنهاماندن در بزرگسالی. البته با سطح مسؤولیت و اضطرابی چند برابر کمتر.
خواندن کتابی و گوشدادن به موسیقیای و حتی گپزدن مخفیانه با رفیقی که او هم با بیدارماندن، علیه نظم خانهشان عصیان کرده و ناخنکزدن به محتویات یخچال و...آنچنان خاطرات شیرین و خاصی از دوره نوجوانی خودم رقم زده بودند که هیچ مخالفتی با آزمودن این حال و هوا توسط دو نوجوان منزل نداشتم و دخترک که تازهنوجوان منزل بود، هنوز تعداد کمی از این دست شبها در سبد تجربهاش داشت. یکی از آنها، شب قبل بود.
دخترک گفت: «واای خیلی خوب بود دیشب! تا صبح کلی سریال دیدم. حتی سریال تکراری.»
گفتم: «خب چرا تکراری؟»
گفت: «آخه جدیدام تموم شد. نداشتم دیگه.»
گفتم: «خب کتاب میخوندی بهجای سریال تکراری.»
گفت: «کتابِ جدید نَدا...»
پریدم وسط حرفش: «اون همه کتاب جدید دم دستت بود. هم کتابایی که از دوستم خریدم برات. هم اون چهارجلدی که روی فیدیبو خریدم و بهت گفتم خیلی جالبن.»
ساکت شد و از آن لبخندهای مصنوعی پلاستیکی مخصوصش را بر لب نشاند که میدانستم نشانه چیست: این نوع لبخندش، مخصوص وقتهایی است که جواب معقولی در چنته ندارد، اما نمیخواهد اعتراف کند که آچمز شده.
متوجه بودم نکته اصلی چیست. حوصله نکرده بود کتاب بخواند.
گفتم: «تو یه بچه کتابخون بودیها. حیفه مهارت کتابخوندن رو از دست بدی. باید تلاش کنی این مهارت رو حفظ کنی.»
پسرک گفت: «مامان روی کتاب تعصب نداشته باش! مهارت کتابخوانی میشه همون سواد خواندن و نوشتن. هرکی مدرسه رفته باشه، داره.»
گفتم: «نهخیر! این فرق داره. مثل این میمونه که بگی کسی که جدول ضرب بلده، دیگه مهارت حل معادلههای ریاضی رو داره. کتابخوانی حتی با کتابخوندن فرق داره. چه برسه به سواد خوندن و نوشتن.»
گفت: «اوووه! حالا تهش میخوای اثبات کنی که آدمای کتابخون اطلاعات و دانششون زیاده دیگه.»
گفتم: «یعنی واقعا فکر میکنی اطلاعات و دانش فقط توی کتابهاست؟»
گفت: «نه بابا! این همه اینترنت و مقاله و حتی خود فیلم و سریال و مستند و ویدئوی آموزشی هست که پر از اطلاعاتن.»
گفتم: «یه بخش از سؤالم جا افتاد. منظورم اینه که واقعا فکر میکنین من فکر میکنم اطلاعات و دانش فقط توی کتابهان؟»
بعد از پرسش فوق، هر دو لب به دندان سکوت گزیدند و چیزی نگفتند. دخترک بالاخره سکوت را شکست و گفت: «خب پس چی؟! این مهارت کتابخوانی چیه بالاخره؟»
رو کردم به پسرک: «یادته چندوقت پیش برات خاطره اون مهندس رو فرستادم که گفته بود تمرکزش بهشدت کم شده بود و نمیتونست کارش رو انجام بده؟»
یادش بود. آنبار هم کلی صحبت کرده بودیم. اصلا ماجرایش را هم نوشته بودم.
گفتم: «حالا متوجه شدی منظورم چیه؟»
پسرک سری تکان داد و شانهای بالا انداخت. البته جایش بود مثل سریالهای آموزنده ماهرمضان، در آن لحظه پر چادر گلگلیام را سرمه چشم کند و بگوید: «حرف مادر، همیشه حقه!»
اما معالاسف هیچ از این لوسبازیها خوشش نمیآمد و تنها به این اکتفا کرد که در سکوتی مغرورانه صحنه را ترک کند.
دخترک گفت: «من که نفهمیدم! چی به چی شد بالاخره؟»
گفتم: «ببین مامان جان. کتابخونی یک مهارته. چون با خوندن کتاب، بهخصوص کتابهایی که خیلی محتوای هیجانانگیزی ندارن، تو ذهنت رو عادت میدی که مدت طولانی و ادامهدار در روزهای پشتسر هم، به یک موضوع واحد فکر و عادت کنه. وقتی چند روز، روزی حداقل یکیدوساعت یه کتاب رو میخونی، ذهنت تمرین میکنه که بخشی از مغز رو برای فکرکردن، دنبالکردن و حلکردن مسائل مربوط به یک موضوع خاص استفاده کنه. با این کار، هم تمرکزت رو حفظ میکنی، هم ذهنت به کار ادامهدار عادتمیکنه. هم در سکوت و آرامش فضای کتابخوانی، ذهن هی تلاش میکنه جواب سؤالهایی رو که کتاب ایجاد کرده، حدس بزنه. کاری که اصلا با فیلم و سریال یا اینترنت نمیشه انجامش داد. وقتی آدم عادت به کتابخوندن داشته باشه، در واقع این مهارت رو داره. برای همین میگم تو که از بچگی کتابخون بودی، حیفه مهارت کتابخونیت رو از دست بدی.»
همانطور که دخترک توی فکر بود و خوشبختانه معلوم بود که توجهش و شاید کمی موافقتش هم جلب شده، ادامه دادم: «لطفا این کار رو بکن. روزی حداقل یک ساعت، تبلت و رفقای توی تبلت و فیلم و سریال و ورزش و حتی درس و مدرسه رو بذار کنار و حتما کتاب بخون.»
دخترک سری تکان داد و راهی شد که از آشپزخانه برود بیرون.
مثل منبریای که وقتی توجه مستمع را جلب میکند، دلش نمیآید یقه او را رها کند، پشت سرش گفتم: «راستی کمکم به فکر اینم باش که خوندن کتابهای غیرداستانی رو هم شروع کنی. از جهت مهارت کتابخونی، خوندن کتابهای غیرهیجانانگیز غیرداستانی، یه مرحله مهمه!»