ماجرای کفش خریدن میکرواینفلوئنسر
امید مهدینژاد طنزنویس
شخصی که از میکرواینفلوئنسرهای اینستاگرام بود و چهلکیلو فالوئر داشت، برای خرید کفش وارد یکی از کفشفروشیهای میدان فردوسی شد و از فروشنده خواست از میان کفشهای آفخوردهاش، چند مدل کفش بزرگپا برای وی بیاورد. فروشنده کفشی را برای وی آورد. وی کفش را پوشید اما احساس کرد پایش را از جلو میزند. پس، از فروشنده خواست کفش دیگری برای وی بیاورد. فروشنده کفش دیگری برای وی آورد. وی کفش را پوشید و چند قدم راه رفت اما احساس کرد این کفش نیز از بغل به پایش فشار میآورد. فروشنده که بسیار باحوصله و مشتریمدار بود همینطور برای وی کفش آورد و وی کفشها را پوشید و در هیچکدام احساس راحتی نکرد تا اینکه دوروبر فروشنده و وی پر از کفشهای امتحانشده و موردپسند واقعنشده شد. در این لحظه توجه وی به کفشی جلب شد که در گوشهای از مغازه بود و احساس کرد آن کفش اندازه پایش است. پس آن را برداشت و پوشید و چند قدم با آنها راه رفت و در کمال تعجب مشاهده کرد کفش کاملا اندازه پای اوست و تصمیم گرفت همان کفش را بخرد. پس به فروشنده گفت: آقا این چند؟ فروشنده گفت: متعلق به خودتان است. شخص گفت: قربان محبت شما. حالا چند؟ فروشنده گفت: متعلق به خودتان است. شخص گفت: آقا دم شما گرم بفرمایید چند میشه که تقدیم کنم. فروشنده گفت: جدا عرض میکنم که متعلق به خودتان است. شخص گفت: ای بابا، دمت گرم. قیمتش را بفرما. فروشنده گفت: شما وقتی تشریف آوردید همین کفشها پایتان بود لذا این کفشها متعلق به خودتان است. وی که تازه متوجه شد بود کفشهای خودش را پوشیده به خنده افتاد و گفت: این داستان زندگی ما انسانهاست. همیشه نگاهمان به دنیای بیرون است و ایدهآلها و زیباییها را در دنیای بیرون جستوجو میکنیم و خوشبختی و آرامش را از دیگران میخواهیم. فروشنده که خودش نیز از بلاگرهای اینستاگرام بود در پاسخ گفت: بله فکر میکنیم مرغ همسایه غاز است در حالی که منبع آرامش و خوشبختی و رضایت و موفقیت و زیبایی در درون خود ماست. بهاین ترتیب شخص و فروشنده یکدیگر را فالو کردند و تا پایان عمر به زندگی خود ادامه دادند.
تیتر خبرها