با کفش آمده بودند

با کفش آمده بودند

علیرضا رأفتی روزنامه‌نگار

 
 خون از تن‌شان چکه می‌کند. جنازه‌ها از روی بند رخت آویزان‌شده و تاب می‌خورند. بدن‌شان را به هم می‌کشند. کم‌کم صداها بلند می‌شود. صدای جیغ. صدای سوت خمپاره. صدای انفجار. صدای خردشدن شیشه. سعیدو از در می‌آید تو. یک دست ندارد. جنازه‌ها از بند رخت پایین می‌آیند و حرکت می‌کنند. سربازهای عراقی از توی دیوار می‌زنند بیرون و می‌آیند سمتم. با کفش. با کفش نیا توی خانه! با کفش نیا توی خانه! فرش‌ها... همه توانم را جمع می‌کنم. فریاد می‌زنم. صدا ندارم. سرباز می‌خندد. خودم را می‌رسانم به کلیدبرق. جنازه‌ها که خون از تن‌شان چکه می‌کند، دست به دیوار می‌گیرند و راه می‌آیند. دیوارها را تازه شسته‌ام. لکه خون روی فرش تازه شسته می‌افتد. کلیدبرق را فشار می‌دهم.
دخترم چشم‌هایش را به هم فشار می‌دهد. غلتی می‌زند و پتو را می‌کشد روی سرش. لباس‌ها روی بند رخت گوشه اتاق خشک شده‌اند. در اتاق باز می‌شود. خواهرم با چشم‌های پف‌کرده، هراسان خودش را به اتاق رسانده: «باز بدخواب شدی؟ چراغ رو خاموش کن بچه‌ خوابه. بیا اینجا.»
_ «بگو با کفش نیان تو خونه.»
_ «باشه عزیزم می‌گم. تو فعلا برق رو خاموش کن بیا تو پذیرایی بشینیم صحبت کنیم.»
سربازها با کفش آمدند توی خانه. این را از عبدو شنیدم. روی تاج کامیون حاجی‌ناصر نشسته بودم. جمعیت فشار می‌آورد. دخترم را چسباندم روی سینه و پشت به لبه سقف کامیون نشستم. این‌جوری اگر فشار زیاد می‌شد یا با تکان بین راه پرت می‌شدیم پایین، شانس دخترم برای سالم‌ماندن بیشتر بود. داشتم جاگیر می‌شدم که یادم افتاد حلقه ازدواجم را توی کشوی میز جا گذاشته‌ام. زدم روی سقف کامیون:‌‌ «حاجی‌ناصر وایسا. دو دقیقه راه نیفت سر جدت. حلقه‌م جا مونده. برم تا خونه و بیام.»
عبدو که ژ3 را آویزان خودش کرده بود و مردم را سوار کامیون می‌کرد به حاجی‌ناصر تشر زد که راه بیفتد. گفتم حلقه‌ام... داد زد: «کجای کاری بی‌بی! تا الان رسیدن به خونه‌تون سربازاشون دارن تو پذیرایی چایی می‌خورن... .» کامیون تکان خورد و راه افتاد. صورت‌های به هم فشرده مردم، دهان‌شان شبیه دادزدن باز و بسته می‌شد. صدایی نمی‌آمد. حلقه‌ام توی کشوی میز بود. کشو را که نمی‌گردند. می‌گردند؟ اصلا بگردند. یک حلقه بدل وسط جنگ به کار کی می‌آید؟ یعنی می‌فهمند بدل است؟
مهری که نفهمید بدل است. همان روز اول که برقش را توی دستم دید پلک نازک کرد که: «عمله‌گی شرکت‌نفت برای سعیدو خوب ساخته انگاری. ببین چه جواهری دست نوعروسش کرده.»
سعیدو لنگه مردانه آن حلقه بدل را برای خودش خریده بود. قسمش داده بودم که گم نکند. روزهای اول جنگ که رنگ‌پریده آمد خانه، وقتی دیدم دست چپ باندپیچی‌شده‌اش از مچ قطع شده، ریختم کف حیاط. سعیدو سرش را انداخت پایین: «ببخش، تو اون گیر و واگیر نفهمیدم کجا افتاد.»
خواهرم آب‌قند را هم می‌زند و می‌گذارد روی دسته چوبی مبل پذیرایی: «خواهرکم! اینجا اصفهانه. خرمشهر تموم شد. شما الان دو هفته است توی خونه ما، تاج‌سر مایی. دو هفته است از خرمشهر زدی بیرون. چرا هنوز بیرون نیومدی؟»
_ «بگو با کفش نیان تو خونه.»
ضمیمه قاب کوچک