روایتهای یک مادر کتابباز
ابزار خوبی به نام شک
پسرک هیجانزده از مدرسه برگشت. بعد از ماهها درسخواندن از پشت لپتاپ، مدرسه برنامه ریخته بود تا در گروههای چندنفره محدود، نوبتی بروند مدرسه و با معلمها دیدار کنند و برگههای پاسخنامه سؤالات امتحانات آخرسال و همچنین آخرین توصیهها و سفارشهای معلمها برای نحوه درسخواندن و پاسخ به سؤالات امتحانی را دریافت کنند.
پسرک هم با دوسهتا از دوستانش، یک گروه شده و قبلش رفته بودند توی پارکی نزدیک مدرسه خوش گذرانده و بعد هم رفته بودند مدرسه.
البته هیجان پسرک ربطی به هیچکدام از اینها نداشت. ربط به این داشت که او وارث برحق من است و چیزی بیش از گفتوگوی تند و باکیفیتی سرشار از معانی و مفاهیم فکری و ذهنی، حالش را خوش نمیکند!
پسرک با مشاور مدرسه سر مسائلی بحثش شده بود و داشت با هیجان از گفتههای خودش و مشاور تعریف میکرد.
در حقیقت میگفت سریع برگشته خانه تا فرصت بیشتری قبل از فراموشی جزئیات داشته باشد. هیجانش مسری بود. من هم با همان انگیختگی و اشتیاق نقل قولش از مکالمه را میشنیدم و در آن نکات فراوانی مییافتم که شادم کنند: از فهم و علاقه و صبوری مشاور جوان مدرسهشان که بهرغم زبان تند و هیجانزده پسرک، با صبوری و ملایمت و در عین مخالفت، بحث را پیش برده بود. از دقتنظر پسرک که نکته اصلی هر جمله مشاور را متوجه شده بود و دقیقا همان را جواب داده بود. از شور نوجوانانهاش که برای افکار و عقایدش اینطور نشاط میورزید.
تا اینکه پسرک نقل مکالمه را رساند به شاهبیت آخرش و جایی که بحث تمام شده بود.
گفت: «آقا ابراهیمی گفت خب تو اگه بخوای عقیدتو
توضیح بدی، چی میگی؟ بخوای یه نفر رو ترغیب کنی که عقیده تو رو بپذیره؟ منم گفتم آقا من شک دارم. گفت نه دیگه! نمیشه که تو این چیزا رو ببری زیر سؤال، بعد خودت جاش هیچی نداشته باشی بگذاری. گفتم چرا آقا! من چیزی دارم جاش بگذارم: شک! من به همهچیز شک میکنم. شک دارم. این چیزیه که درباره عقایدم به بقیه میگم.»
وسط کارهایم حرفهایش را میشنیدم؛ اما در این لحظه کاملا برگشتم رو به چهرهاش و گفتم: «نمیدونی چقدر لذت بردم و تحسینت کردم. بهخصوص با این حرف آخر.»
منتظر همین بود و اینکه از من چنین انتظاری داشت هم بر شیرینی آن لذت میافزود.
اما ناچار ادامه دادم: «نه اینکه با تمام حرفای تو موافق باشم یا با تمام حرفهای آقای ابراهیمی مخالفها. نه. از مغز قشنگت کیف کردم. از روشی که با کلهات کار میکنی و استدلال میاری و به مسائل فکر میکنی. روشت درسته. حالا ممکنه هنوز نتایج عالیای بهت نداده باشه. اما مطمئنم داری خوب پیش میری.»
بهقدری که میخواستم، کیفور شد و چشمهایش ذوق کردند. بعد گفتم: «حالا اجازه میدی دو تا چیز بهت بگم؟»
اگر در حالت عادی بودیم، قطعا بدون مقاومت تسلیم نمیشد. اما با تشویق و تحسینم نمکگیرش کرده بودم. بنابراین آمد نشست روبهرویم و منتظر شد. موبایلم را باز کردم. چند صفحه وبسایت را که ذخیره کرده بودم، باز کردم و گفتم: «دنبال کتاب راجع به موضوع حضور زنان در جنگ ایران میگشتم. چند تا چیز جالب
پیدا کردم. اما یکیش از بقیه جالبتر بود. اینا رو ببین.»
موبایل را دادم دستش و در حالی که نگاه میکرد، ادامه دادم: «این دو تا کتاب رو یک خانم عکاس و خبرنگار از خاطراتش از جنگ ایران و عراق نوشته. خانم مریم کاظمزاده.»
بعد موبایل را گرفتم و لینک دیگری باز کردم: «اینو بخون. یه مصاحبهست با همین مریم کاظمزاده. اول انقلاب یه دختر جوان بوده که داشته توی یک کشور اروپایی درس میخونده. وضع مالی مناسبی داشته. خانواده همراه و روشنفکری هم داشته. توی درس و زندگیش هم خوب داشته
پیشرفت میکرده. اما جنگ که شروع شده، یهو همهچیز رو ول کرده و برگشته و رفته وسط درگیریها برای اینکه کمک کنه.»
پسرک هنوز چیزی نمیگفت و عکسها و سطرها را ورق میزد و همانطور که سرش پایین بود، گوش میکرد: «بعضی از بهترین عکسهای جنگ رو ایشون گرفته. بارها خطر از سرش گذشته. ولی تا سالها در مرکز خطر مونده و به کاری که باور داشته درسته، ادامه داده.»
پسرک گفت: «خب، چه نتیجهای میخوای بگیری؟»
گفتم: «میخوام بگم شک خیلی خوبه. اصلا لازمه. آدمیزاد باید به قدرت شککردن مجهز باشه. اما نباید این ابزار بشه یه هدف. تو الان نوجوانی. خیلی کار درستی میکنی که به همهچیز شک کنی و همهچیز رو از پایه خودت بررسی کنی. اما اگر این دوره طولانی بشه، تو تبدیل به آدمی میشی که به هیچدرد جامعه بشری نمیخوره.
باید یه جایی بعضی چیزها رو باور کنی. باید چهار تا سنگبنای محکم توی ذهن و قلبت بگذاری که وقت خطا، وقت خطر، وقت نیاز، بتونی اون چهارتا سنگبنا رو تبدیل به معیار سنجش کنی.
مثل کاری که مریم کاظمزاده کرده. کسی که اون زمان، تقریبا تمام چیزهایی که تو دوست داری بهشون برسی، داشته. رشته تحصیلی و شغل و درآمد و زیستن در جامعهای که احتمالا تبعیض جنسیتی کمتری تجربه میکرده. اما باور داشته که باید برگرده و برای وطنش کاری بکنه. برگشته به یه فضای پر از خطر مرگ، تن به زندگی خیلی سخت زیستن در شرایط منطقه جنگی داده، حتی با تبعیض جنسیتی و نگاه تحقیرآمیز بعضی از افراد حاضر در اون محیطها جنگیده تا کاری که باور داشته درسته، انجام بده.»
پسرک گفت: «خب! گفتی دو تا چیز میخوای بگی.»
گفتم: «دومیش این بود که شک، ابزار عقله. نه ابزار دل. بپا وسط کیفی که از قدرت مغز و قلبت میکنی، از دل فراموشت نشه. کاری که مریم کاظمزاده و خیلیها مثل اون کردن. اگه بنا بود فقط از عقلشون استفاده کنن، کارشون کاملا احمقانه بهنظر میرسید. اما گاهی لازمه عقل رو کنار بگذاری تا بعضی کارهای سخت در زندگی شخصی و در جامعه پیش بره. جنگیدن علیه دشمن خیلی قویتر، کاریه که باید با دل انجامش داد. نه فقط عقل.»
پسرک هم با دوسهتا از دوستانش، یک گروه شده و قبلش رفته بودند توی پارکی نزدیک مدرسه خوش گذرانده و بعد هم رفته بودند مدرسه.
البته هیجان پسرک ربطی به هیچکدام از اینها نداشت. ربط به این داشت که او وارث برحق من است و چیزی بیش از گفتوگوی تند و باکیفیتی سرشار از معانی و مفاهیم فکری و ذهنی، حالش را خوش نمیکند!
پسرک با مشاور مدرسه سر مسائلی بحثش شده بود و داشت با هیجان از گفتههای خودش و مشاور تعریف میکرد.
در حقیقت میگفت سریع برگشته خانه تا فرصت بیشتری قبل از فراموشی جزئیات داشته باشد. هیجانش مسری بود. من هم با همان انگیختگی و اشتیاق نقل قولش از مکالمه را میشنیدم و در آن نکات فراوانی مییافتم که شادم کنند: از فهم و علاقه و صبوری مشاور جوان مدرسهشان که بهرغم زبان تند و هیجانزده پسرک، با صبوری و ملایمت و در عین مخالفت، بحث را پیش برده بود. از دقتنظر پسرک که نکته اصلی هر جمله مشاور را متوجه شده بود و دقیقا همان را جواب داده بود. از شور نوجوانانهاش که برای افکار و عقایدش اینطور نشاط میورزید.
تا اینکه پسرک نقل مکالمه را رساند به شاهبیت آخرش و جایی که بحث تمام شده بود.
گفت: «آقا ابراهیمی گفت خب تو اگه بخوای عقیدتو
توضیح بدی، چی میگی؟ بخوای یه نفر رو ترغیب کنی که عقیده تو رو بپذیره؟ منم گفتم آقا من شک دارم. گفت نه دیگه! نمیشه که تو این چیزا رو ببری زیر سؤال، بعد خودت جاش هیچی نداشته باشی بگذاری. گفتم چرا آقا! من چیزی دارم جاش بگذارم: شک! من به همهچیز شک میکنم. شک دارم. این چیزیه که درباره عقایدم به بقیه میگم.»
وسط کارهایم حرفهایش را میشنیدم؛ اما در این لحظه کاملا برگشتم رو به چهرهاش و گفتم: «نمیدونی چقدر لذت بردم و تحسینت کردم. بهخصوص با این حرف آخر.»
منتظر همین بود و اینکه از من چنین انتظاری داشت هم بر شیرینی آن لذت میافزود.
اما ناچار ادامه دادم: «نه اینکه با تمام حرفای تو موافق باشم یا با تمام حرفهای آقای ابراهیمی مخالفها. نه. از مغز قشنگت کیف کردم. از روشی که با کلهات کار میکنی و استدلال میاری و به مسائل فکر میکنی. روشت درسته. حالا ممکنه هنوز نتایج عالیای بهت نداده باشه. اما مطمئنم داری خوب پیش میری.»
بهقدری که میخواستم، کیفور شد و چشمهایش ذوق کردند. بعد گفتم: «حالا اجازه میدی دو تا چیز بهت بگم؟»
اگر در حالت عادی بودیم، قطعا بدون مقاومت تسلیم نمیشد. اما با تشویق و تحسینم نمکگیرش کرده بودم. بنابراین آمد نشست روبهرویم و منتظر شد. موبایلم را باز کردم. چند صفحه وبسایت را که ذخیره کرده بودم، باز کردم و گفتم: «دنبال کتاب راجع به موضوع حضور زنان در جنگ ایران میگشتم. چند تا چیز جالب
پیدا کردم. اما یکیش از بقیه جالبتر بود. اینا رو ببین.»
موبایل را دادم دستش و در حالی که نگاه میکرد، ادامه دادم: «این دو تا کتاب رو یک خانم عکاس و خبرنگار از خاطراتش از جنگ ایران و عراق نوشته. خانم مریم کاظمزاده.»
بعد موبایل را گرفتم و لینک دیگری باز کردم: «اینو بخون. یه مصاحبهست با همین مریم کاظمزاده. اول انقلاب یه دختر جوان بوده که داشته توی یک کشور اروپایی درس میخونده. وضع مالی مناسبی داشته. خانواده همراه و روشنفکری هم داشته. توی درس و زندگیش هم خوب داشته
پیشرفت میکرده. اما جنگ که شروع شده، یهو همهچیز رو ول کرده و برگشته و رفته وسط درگیریها برای اینکه کمک کنه.»
پسرک هنوز چیزی نمیگفت و عکسها و سطرها را ورق میزد و همانطور که سرش پایین بود، گوش میکرد: «بعضی از بهترین عکسهای جنگ رو ایشون گرفته. بارها خطر از سرش گذشته. ولی تا سالها در مرکز خطر مونده و به کاری که باور داشته درسته، ادامه داده.»
پسرک گفت: «خب، چه نتیجهای میخوای بگیری؟»
گفتم: «میخوام بگم شک خیلی خوبه. اصلا لازمه. آدمیزاد باید به قدرت شککردن مجهز باشه. اما نباید این ابزار بشه یه هدف. تو الان نوجوانی. خیلی کار درستی میکنی که به همهچیز شک کنی و همهچیز رو از پایه خودت بررسی کنی. اما اگر این دوره طولانی بشه، تو تبدیل به آدمی میشی که به هیچدرد جامعه بشری نمیخوره.
باید یه جایی بعضی چیزها رو باور کنی. باید چهار تا سنگبنای محکم توی ذهن و قلبت بگذاری که وقت خطا، وقت خطر، وقت نیاز، بتونی اون چهارتا سنگبنا رو تبدیل به معیار سنجش کنی.
مثل کاری که مریم کاظمزاده کرده. کسی که اون زمان، تقریبا تمام چیزهایی که تو دوست داری بهشون برسی، داشته. رشته تحصیلی و شغل و درآمد و زیستن در جامعهای که احتمالا تبعیض جنسیتی کمتری تجربه میکرده. اما باور داشته که باید برگرده و برای وطنش کاری بکنه. برگشته به یه فضای پر از خطر مرگ، تن به زندگی خیلی سخت زیستن در شرایط منطقه جنگی داده، حتی با تبعیض جنسیتی و نگاه تحقیرآمیز بعضی از افراد حاضر در اون محیطها جنگیده تا کاری که باور داشته درسته، انجام بده.»
پسرک گفت: «خب! گفتی دو تا چیز میخوای بگی.»
گفتم: «دومیش این بود که شک، ابزار عقله. نه ابزار دل. بپا وسط کیفی که از قدرت مغز و قلبت میکنی، از دل فراموشت نشه. کاری که مریم کاظمزاده و خیلیها مثل اون کردن. اگه بنا بود فقط از عقلشون استفاده کنن، کارشون کاملا احمقانه بهنظر میرسید. اما گاهی لازمه عقل رو کنار بگذاری تا بعضی کارهای سخت در زندگی شخصی و در جامعه پیش بره. جنگیدن علیه دشمن خیلی قویتر، کاریه که باید با دل انجامش داد. نه فقط عقل.»