اندرز لخت حکیم

اندرز لخت حکیم

امید مهدی‌نژاد طنزنویس

  در روزگاران قدیم در ناحیه سعادت‌آباد حکیمی زندگی می‌کرد که عمری را به تحصیل علم و حکمت گذرانده‌بود و اکنون به حل مشکلات و رفع حاجات‌معنوی مردم می‌پرداخت. روزی جوانی نزد حکیم رفت و زانوی تلمذ خود را به زمین زد و گفت: ای‌حکیم، به من اندرزی چیزی ده تا در زندگی به کار بندم و علاوه بر رشد معنوی در راه پیشرفت مادی من نیز موثر باشد. حکیم گفت: شغلت‌چیست؟
جوان گفت: واردات کالا با استفاده از ارز دولتی. حکیم سری تکان داد و جوان را به کنار پنجره برد و گفت: چه می‌بینی؟ جوان گفت: ماشین‌هایی که در رفت و آمدند و آدم‌هایی که آنها هم در رفت و آمدند. حکیم گفت: بیشتر دقت کن. جوان گفت: شخص فقیری در سطل زباله به دنبال زباله بازیافتی می‌گردد.
منظورت اوست؟ حکیم گفت: کلا گفتم. آن‌گاه حکیم جوان را به کنار آینه قدی برد و گفت: حالا چه می‌بینی؟ جوان گفت: خودم را می‌بینم و شما را که در کنار من ایستاده‌اید. حکیم گفت: اندرزت را گرفتی.
 جوان گفت: ای حکیم، اگر بیشتر توضیح بدهید ممنون می‌شوم. حکیم گفت: اگر جلوی پنجره بایستی دیگران را می‌بینی اما اگر جلوی آینه بایستی فقط خودت را می‌بینی. جوان گفت: خب؟ حکیم گفت: هنوز اندرزت را نگرفتی؟
 جوان گفت: نه به جان خودم. حکیم گفت: آینه و پنجره هر دو از یک ماده به‌نام شیشه درست شده‌اند، با این تفاوت که لایه نازکی از نقره در پشت آینه هست که موجب می‌شود شخص در داخل آن چیزی جز خودش را نبیند. وی افزود: نگرفتی؟
جوان گفت: نه.
حکیم گفت: وقتی شیشه فقیر است دیگران را می‌بیند اما وقتی ثروتمند است و یک لایه نقره داره فقط خود را می‌بیند. جوان گفت: آینه خود را می‌بیند یا خود دیگران را به آنها نشان می‌دهد. حکیم گفت: حالا هرچی، مهم منظور حکمت است نه ظاهر آن. جوان گفت: اگر خواهش کنم، می‌شود بدون مثال یک اندرز لخت و خشک و خالی بدهید؟ حکیم گفت: آدم باش. جوان گفت: چشم و به آینه خیره شد.