یک متقلب خوب یک مراقب بد

حکایت مار و پونه یا حکایت دانش‌آموز تنبل و شغل معلمی

یک متقلب خوب یک مراقب بد

من در زندگی از دو چیز بیزار بودم اول، مدرسه و دوم، بهار. همچنان هم هستم. برای همه شما بهار فصل نو شدن است، فصل نشاط، فصل سفر اما برای من برعکس. به قول شاعر مرده از مرده‌زار می‌آید/ بوی گند بهار می‌آید... علت بیزاری‌ام از بهار، امتحانات خرداد بود.
درسم چندان بد نبود. بابت این‌که علاوه بر امتحانات خودم، بنا به وظیفه‌ای نانوشته باید به پسرعمو ، دخترعمو ، پسرخاله ، دخترخاله و دیگر بستگان سببی و نسبی که از راه‌های دور و نزدیک زحمت می‌کشیدند، تماس می‌گرفتند و بعد از چند ساعت صحبت مداوم با والده بنده، وعده چند شیشه آبلیمو، ترشی،مربا و... را می‌دادند.
برنامه جبران این دست و دلبازی آنها جانبازی ما بود برای امتحانات نهایی فرزندان‌شان. در خانواده به نسبت پرجمعیت ما به‌حکم شانس و تقدیر، بنده و برادرم از اوضاع درسی خوبی به نسبت دیگران برخوردار بودیم و اگر برای دوستان‌مان درسخوان بودن یک مزیت بود برای ما دو نفر مزیتی بود برای خانواده و رنجی طویل برای خودمان؛رنجی که از آن ما نبود.
علاوه بر اینها‌ به‌واسطه تحصیلم در مدرسه دولتی دِینی ناگزیر از دوستان بغل‌دستی، جلو دستی، پشت‌سری و دیگر بامرام‌های کوچه و خیابان و محل بر گردنم داشتم.بنابراین در ایام امتحانات خرداد نه‌تنها کمک به اعضای خانواده به‌عهده‌ام بود، بلکه تمام دارودسته اراذل مدرسه هم از بنده انتظار داشتند در انجام‌وظیفه خطیر و پر مسؤولیت رساندن تقلب،کوتاهی نکنم.
البته پرواضح است که اگر بنده حقیر از عمل به وظیفه خود شانه خالی می‌کردم یا در ایستگاه اتوبوس دسته‌ای ناراضی بودند که مسیر سوارشدن به اتوبوس را برایم سخت می‌کردند یا پسر آقا‌مصطفای همسایه چند دکان آن سو‌تر به پدر و پدربزرگ شکایت می‌برد که این آقازاده شما هوای بنده‌زاده ما را نداشت و... خب ادامه ماجرا پر روشن است که پدر در اولین برخورد با من سریع معترض می‌شد که حق همسایگی چه می‌شود؟ من هم برای فرار از این‌همه، در رساندن تقلب مقاومتی خرج نمی‌کردم.
دردسرتان ندهم این عدم مقاومت در رساندن تقلب منجر به این شد که بنده در آخرین امتحان دوره راهنمایی- که الان به آن متوسطه دوره اول-می‌گویند، برگه امتحانم در تمام سالن دست‌به‌دست بچرخد و با تمام شدن آخرین امتحان و بیرون رفتن تمام کسانی که از روی دست من امتحان‌شان را تمام کرده بودند، برگه‌ام را در دستان مراقب امتحان مچاله ببینم و بعد دعوت پدر و مادر و بعد تهدید به اخراج و بعد یک هفته التماس و زاری برای مردود نشدن در پایه سوم راهنمایی و بعد هم فرار از کتک‌های پدر بابت بردن آبروی چندین و چندساله‌اش.
همین عادت با من ماند و بیزاری‌ام از مدرسه بیشتر شد. شنیده‌اید می‌گویند از هرچه بدت بیاید، سرت می‌آید برای بنده هم همین اتفاق افتاد و من ناچار بعد از 18سالگی برای گذران زندگی پایم به مدرسه باز شد و الان نزدیک به یک دهه است که به‌عنوان مشاور ، معلم و معاون آموزشی در مدارس مشغول هستم.
 بله مخاطب عزیز من، «منی که نام شراب از کتاب می‌شستم/ زمانه کاتب دکان می‌فروشم کرد» و البته در دوران کار در مدرسه هم این عادت تقلب رساندن با من ماند و اتفاقا در ابتدای کار وقتی مسؤولان مدرسه به‌اجبار برای مراقبت آزمون‌ها از من استفاده می‌کردند و من هم برای انتقام از جبر زمانه نه‌تنها از کسی تقلب نمی‌گرفتم بلکه به دانش‌آموزان کمک می‌کردم تا در تقلب ظریف‌تر و بهتر باشند.
کم‌کم در مدرسه بچه‌ها عاشق کلاسی بودند که من مراقبش بودم و همین موضوع باعث شد تا مدیر و معاونان مدرسه این داستان را کشف و تهدید به اخراجم کنند. وقتی با برخورد بی‌تفاوت من و استدلال منطقی‌ام که خب از اول که من گفتم مراقب آزمون نباشم و شما قبول نکردید، مواجه شدند تصمیم گرفتند مرا از مراقبت آزمون‌ها حذف کنند. خب در عوض این حرکت هم قاعدتا ازنظر دستمزد جریمه شدم اما اشکالی ندارد درراه رسیدن به هدف باید آماده هر بلایی بود.