حکیم مخفی
امید مهدینژاد طنزنویس
حکیمی از حکمای مخفی که ظاهری چون اشخاص عادی داشتند و بهطور مخفیانه و زیرپوستی به هدایت و ارشاد مردم میپرداختند، از درهای میگذشت. در پایین دره چوپان پیری را مشاهده کرد که گله را برای چرا به دره آورده و در سایه درختی لمیده و مشغول استراحت بود. حکیم نزد چوپان رفت و سلام کرد و اجازه گرفت و در کنارش نشست. چوپان نیز کیسه ناهار خود را باز کرد و به حکیم تعارف کرد و گفت: «غذا زیاد است و به هردویمان میرسد.» حکیم وقتی دید غذا زیاد است با چوپان همسفره شد و چوپان ناهار را روی آتش گذاشت و هردو دور آتش نشستند. حکیم خود را به آن راه زد و به چوپان گفت: «به نظر تو خدا وجود دارد؟» چوپان گفت: «بلی.» حکیم گفت: «کو؟» چوپان گفت: «همهچیز که دیدنی نیست.» حکیم خود را بیشتر به آن راه زد و گفت: «اگر آنطور که حکما میگویند خدا وجود داشته باشد، ما باید قبول کنیم که آزاد نیستیم و مسؤول هیچکدام از اعمال خود هم نیستیم، زیرا او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را میشناسد و دیگر ما کارهای نیستیم.» در این لحظه چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش در همهجای دره پیچید. سپس ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع به ناسزاگفتن به همهچیز و همهکس و یَکیَکشان کرد و در پایان گفت: «خدا شاهده. » صدای فریادها و فحشهای چوپان نیز در کوهها پیچید و تبدیل به پژواک شد و بهسوی آن دو بازگشت. پس از آنکه صداها تمام شد، چوپان رو به حکیم کرد و گفت: «زندگی مانند همین دره است، کوهها علم و آگاهی پروردگارند و آوای انسان، سرنوشت اوست. ما آزادیم آواز بخوانیم یا فحشهای ناجور بدهیم اما باید بدانیم هر کار که میکنیم به درگاه خداوند میرسد و به همان شکل بهسوی ما برمیگردد.» حکیم که از عمق معرفت چوپان شگفتزده شده بود، پرسید: «تو کیستی؟ » چوپان گفت: «من هم مثل خودت از حکمای مخفی هستم که در پوشش چوپان به ارائه حکمتهای مختلف میپردازم.» در این لحظه غذا گرم شد و دو حکیم با هم غذا خوردند و به ادامه بحثها و تبادلنظرهای حکمی پرداختند.