عاقبت پرنده سخنگو
امید مهدینژاد طنزنویس
صیادی که به کار شکار پرنده اختصاص داشت، هر روز صبح به دامهایش سرکشی میکرد و پرندههایی را که در دام افتاده بودند، میگرفت و برای فروش به بازار میبرد. یک روز صبح که صیاد به رسم هرروز برای سرکشی به دامهایش رفته بود، پرنده زشت کوچکی را مشاهده کرد که در دام افتاده بود. همین که پرنده را گرفت تا در کیسه بیندازد، پرنده گفت: ای صیاد، من نه گوشتی به تن دارم که کسی با خوردن من سیر شود، نه حسن و جمالی دارم و نه بلدم آواز بخوانم، لذا بیا و مرا ول کن تا بروم. صیاد گفت: اگر تو را ول کنم چی به من میرسد؟ پرنده گفت: اگر مرا ول کنی به تو سه پند ارزشمند میدهم که کف و خون قاطی کنی.
صیاد قبول کرد و پرنده را از دام رها نمود. پرنده گفت: پند اول این که سخن محال را باور نکن. وی سپس بال زد و روی شاخه درخت نشست و گفت: پند دوم این که غم گذشته را نخور. وی افزود: در شکم من یک الماس گرانبها به وزن 100گرم است که متاسفانه آن را از کف دادی. صیاد گفت: اولا که غم گذشته را نمیخورم، ثانیا که حرف محال را باور نمیکنم و تو خودت کلا 100گرم نیستی، چگونه ممکن است 100گرم الماس در داخل شکمت باشد؟ پرنده گفت: آفرین، پندهای اول و دوم را خوب به کار بستی و پند سوم این که اگر پرندهای شکار کردی که قدرت حرفزدن داشت و حرفهای به این خوبی هم میزد را زرتی آزاد نکن، بلکه او را نگهدار و با او حرف بزن و از آن ویدئو تهیه کن و در شبکههای اجتماعی منتشر کن و پول دربیاور. صیاد گفت: باشد و بند دامی را که برای روز مبادا در درخت تعبیه کرده بود کشید و پرنده را به دام انداخت و تا پایان عمر او را نگهداشت و با او حرف زد و در پیج من و پرنده سخنگو منتشر کرد و پول درآورد.
صیاد قبول کرد و پرنده را از دام رها نمود. پرنده گفت: پند اول این که سخن محال را باور نکن. وی سپس بال زد و روی شاخه درخت نشست و گفت: پند دوم این که غم گذشته را نخور. وی افزود: در شکم من یک الماس گرانبها به وزن 100گرم است که متاسفانه آن را از کف دادی. صیاد گفت: اولا که غم گذشته را نمیخورم، ثانیا که حرف محال را باور نمیکنم و تو خودت کلا 100گرم نیستی، چگونه ممکن است 100گرم الماس در داخل شکمت باشد؟ پرنده گفت: آفرین، پندهای اول و دوم را خوب به کار بستی و پند سوم این که اگر پرندهای شکار کردی که قدرت حرفزدن داشت و حرفهای به این خوبی هم میزد را زرتی آزاد نکن، بلکه او را نگهدار و با او حرف بزن و از آن ویدئو تهیه کن و در شبکههای اجتماعی منتشر کن و پول دربیاور. صیاد گفت: باشد و بند دامی را که برای روز مبادا در درخت تعبیه کرده بود کشید و پرنده را به دام انداخت و تا پایان عمر او را نگهداشت و با او حرف زد و در پیج من و پرنده سخنگو منتشر کرد و پول درآورد.