روایتهای یک مادر کتابباز
در ستایش تغییر
دخترک از بالای سرم موبایل را نگاه کرد و عکس خودش را روی صفحه دید. نشست کنارم و پرسید: «دوباره یه مطلب جدید درباره من نوشتی؟ از همونا که روی اینستاگرامت مینویسی؟»
گفتم: «اوهوم. یه چیزی درباره همونروز که نوشتههای اینستاگرامم رو نشونت دادم.»
گفت: «وای! آره! خیلی خوب بودن. خوندن این همه نوشته درباره خود آدم خیلی بامزهست. اونم وقتی ندونی یهنفر داره راجع بهت چیزی مینویسه. من از نوشتههات خوشم اومد.»
گفتم: «میدونی من حدود سه ساله که دارم یه سری مطلب دیگهام راجع به تو و داداشهات مینویسم؟»
گفت: «آها! اونکه گاهی الکی میای راجع به موضوع کتاب یا داستانهای مختلف ازمون پرسوجو میکنی که بتونی از توش سوژه دربیاری برای این داستانهات؟ که گاهیام لو میری!»
خندیدم: «دیگه خیلی وقته که یواشکی این کار رو نمیکنم. میام صادقانه بهتون میگم الان سوژه کم دارم. بهم سوژه بدین. تازه گاهی، خیلی بهندرت، شماها که خسیسبازی درمیارین و سوژه نمیدین بهم، مجبور میشم از خودم یه داستان بسازم!»
دخترک ریسه رفت از خنده: «وای مامان! یعنی میری الکی مینویسی من و داداشی یه کاری کردیم و یه چیزی گفتیم که واقعا نکردیم اون کار رو؟»
پسرک هم خودش را رساند: «بله بله؟! از قول من چیا نوشتی؟! برم به همه بگم الکی بوده؟!»
گفتم: «خیلیخب بابا! شلوغش نکنین! من که فقط مامانتون نیستم. نویسندهتون هم هستم. یعنی توی زندگی واقعی مامانتونم. اما شما سهتا، سهتا شخصیت دارین توی داستانهای من که خودم ازتون ساختم و هر قسمت با اون شخصیتها داستانی تازه میسازم. البته اون شخصیتها خیلی به شخصیتهای واقعیتون نزدیکه و گاهی که سوژه بهم نمیدین، میشینم تصور میکنم که اگه فلان موقعیت پیش بیاد، عکسالعمل احتمالیتون چی ممکنه باشه. براساس همون مینویسم. تازه گاهی بعدا تست میکنم. یعنی الکی میام اون موقعیت رو ایجاد میکنم ببینم درست حدس زدم یا نه. تا الان که همهش درست از آب دراومده!»
داد پسرک درآمد: «ماماااان! تو با ما چه کردی؟!»
شانه بالا انداختم: «با شماها نکردم. با شخصیتهای داستان خودم کردم. مثل آگاتا کریستی که هرکاری دوست داشت و با منطق داستانی و کاراکتر شخصیتهاش سازگار بود، با پوآرو، هستینگز، مارپل و... میکرد. شماها شخصیتهای کتابین.»
دخترک دلش غنج زد: «وااای مامان! من خیلی دوست دارم! خیلی جالبه آدم واقعی باشه، اما شخصیت کتاب هم باشه. یعنی حدود سهساله ما شخصیتهای داستانی هستیم؟»
بله! نزدیک سهسال بود که از آنها مینوشتم. از زمانی که کودکانی پرانرژی و با لطافت خام کودکانه بودند تا الان که هرکدام نوجوانی سخت و پیچیده شده بودند و یک برادر تازه هم داشتند.
در این سه سال، شرایط زندگیشان تفاوتها کرده بود و میان بحران نوجوانی دست و پا زده بودند و من شخصیتهای داستانم را با هر تغییرشان، بهروز کرده بودم.
من مادری بودم که در داستانهایی سه فرزند داشتم و نویسندهای بودم که سه شخصیت داستانی پرورده بودم.
پرسیدم: «یعنی شماها موافقین یه روزی این داستانها رو توی یک کتاب جمع کنم و چاپ کنم؟»
دخترک دستها را به هم کوبید: «عالیه! من واقعا عاشق اینم که کتابی داشته باشم که خودم شخصیت اصلیاش باشم.»
پسرک اما، از جا برخاست و گفت: «مامان داری حرفهای خیلی لوسی میزنی. من که اصلا دلم نمیخواد توی همچین کتابی باشم.»
گفتم: «آخه چرا؟!»
گفت: «برای اینکه من دیگه اونی نیستم که تو سه سال پیش مینوشتی. من عوض شدم. اون یه بچه لوس نازکنارنجی بود. من نیستم. دیگه نیستم.»
گفتم: «خیالت راحت باشه. طوری هر داستان رو نوشتم و تا الان اومدم جلو، که توی داستانهای من هم تو دیگه اون پسربچه تنها و ناراحت و عصبانی نیستی که توی موقعیتی گیر کرده بود که دوستش نداشت. الان توی داستانهای من هم، تو یه نوجوان عاقل و فهمیدهای که توی کلهش اتفاقات خیلی جذابی میفته، خواهرت یه دختر شاد و مهربونه که بلده خیلی راحت و واضح از احساساتش حرف بزنه و باهاشون روبهرو بشه. یه داداش کوچولو هم دارین که هنوز شخصیت خاصی نداره و نمک قصهست. اگه نوشتن این داستانها ادامه پیدا کنه، اونم کمکم شخصیتش از نمک قصه تغییر میکنه به چیزی که واقعا بهش تبدیل شده. خوبی این که مامان آدم، نویسنده قصههایی باشه که شخصیتهاش بچههاش هستن، اینه که حواسش به تغییرها هست. من از تغییر هم نوشتم.»
موبایل را برداشتم تا روایت آخر را بنویسم: داستانی که مانند جویبار در طول زمان پیش آمده و بیش از هرچیز در ستایش تغییر نگاشته شده. در ستایش آن توانایی شگرف آدمی که میتواند در مواجهه با چیزها، خود را تغییر دهد. در برابر داستان کتابها، زیستن تجربهها، ایستادن در بارگاه تاریخ و اصولا تنزدن به رودخانهای که چون یک جا نمیایستد، آن را «زیستن آدمی» مینامند. آدمی، آنجا که تغییر میکند، طعم زندگیکردن را چشیده است. باقی، تمام زنده بودن است.
گفتم: «اوهوم. یه چیزی درباره همونروز که نوشتههای اینستاگرامم رو نشونت دادم.»
گفت: «وای! آره! خیلی خوب بودن. خوندن این همه نوشته درباره خود آدم خیلی بامزهست. اونم وقتی ندونی یهنفر داره راجع بهت چیزی مینویسه. من از نوشتههات خوشم اومد.»
گفتم: «میدونی من حدود سه ساله که دارم یه سری مطلب دیگهام راجع به تو و داداشهات مینویسم؟»
گفت: «آها! اونکه گاهی الکی میای راجع به موضوع کتاب یا داستانهای مختلف ازمون پرسوجو میکنی که بتونی از توش سوژه دربیاری برای این داستانهات؟ که گاهیام لو میری!»
خندیدم: «دیگه خیلی وقته که یواشکی این کار رو نمیکنم. میام صادقانه بهتون میگم الان سوژه کم دارم. بهم سوژه بدین. تازه گاهی، خیلی بهندرت، شماها که خسیسبازی درمیارین و سوژه نمیدین بهم، مجبور میشم از خودم یه داستان بسازم!»
دخترک ریسه رفت از خنده: «وای مامان! یعنی میری الکی مینویسی من و داداشی یه کاری کردیم و یه چیزی گفتیم که واقعا نکردیم اون کار رو؟»
پسرک هم خودش را رساند: «بله بله؟! از قول من چیا نوشتی؟! برم به همه بگم الکی بوده؟!»
گفتم: «خیلیخب بابا! شلوغش نکنین! من که فقط مامانتون نیستم. نویسندهتون هم هستم. یعنی توی زندگی واقعی مامانتونم. اما شما سهتا، سهتا شخصیت دارین توی داستانهای من که خودم ازتون ساختم و هر قسمت با اون شخصیتها داستانی تازه میسازم. البته اون شخصیتها خیلی به شخصیتهای واقعیتون نزدیکه و گاهی که سوژه بهم نمیدین، میشینم تصور میکنم که اگه فلان موقعیت پیش بیاد، عکسالعمل احتمالیتون چی ممکنه باشه. براساس همون مینویسم. تازه گاهی بعدا تست میکنم. یعنی الکی میام اون موقعیت رو ایجاد میکنم ببینم درست حدس زدم یا نه. تا الان که همهش درست از آب دراومده!»
داد پسرک درآمد: «ماماااان! تو با ما چه کردی؟!»
شانه بالا انداختم: «با شماها نکردم. با شخصیتهای داستان خودم کردم. مثل آگاتا کریستی که هرکاری دوست داشت و با منطق داستانی و کاراکتر شخصیتهاش سازگار بود، با پوآرو، هستینگز، مارپل و... میکرد. شماها شخصیتهای کتابین.»
دخترک دلش غنج زد: «وااای مامان! من خیلی دوست دارم! خیلی جالبه آدم واقعی باشه، اما شخصیت کتاب هم باشه. یعنی حدود سهساله ما شخصیتهای داستانی هستیم؟»
بله! نزدیک سهسال بود که از آنها مینوشتم. از زمانی که کودکانی پرانرژی و با لطافت خام کودکانه بودند تا الان که هرکدام نوجوانی سخت و پیچیده شده بودند و یک برادر تازه هم داشتند.
در این سه سال، شرایط زندگیشان تفاوتها کرده بود و میان بحران نوجوانی دست و پا زده بودند و من شخصیتهای داستانم را با هر تغییرشان، بهروز کرده بودم.
من مادری بودم که در داستانهایی سه فرزند داشتم و نویسندهای بودم که سه شخصیت داستانی پرورده بودم.
پرسیدم: «یعنی شماها موافقین یه روزی این داستانها رو توی یک کتاب جمع کنم و چاپ کنم؟»
دخترک دستها را به هم کوبید: «عالیه! من واقعا عاشق اینم که کتابی داشته باشم که خودم شخصیت اصلیاش باشم.»
پسرک اما، از جا برخاست و گفت: «مامان داری حرفهای خیلی لوسی میزنی. من که اصلا دلم نمیخواد توی همچین کتابی باشم.»
گفتم: «آخه چرا؟!»
گفت: «برای اینکه من دیگه اونی نیستم که تو سه سال پیش مینوشتی. من عوض شدم. اون یه بچه لوس نازکنارنجی بود. من نیستم. دیگه نیستم.»
گفتم: «خیالت راحت باشه. طوری هر داستان رو نوشتم و تا الان اومدم جلو، که توی داستانهای من هم تو دیگه اون پسربچه تنها و ناراحت و عصبانی نیستی که توی موقعیتی گیر کرده بود که دوستش نداشت. الان توی داستانهای من هم، تو یه نوجوان عاقل و فهمیدهای که توی کلهش اتفاقات خیلی جذابی میفته، خواهرت یه دختر شاد و مهربونه که بلده خیلی راحت و واضح از احساساتش حرف بزنه و باهاشون روبهرو بشه. یه داداش کوچولو هم دارین که هنوز شخصیت خاصی نداره و نمک قصهست. اگه نوشتن این داستانها ادامه پیدا کنه، اونم کمکم شخصیتش از نمک قصه تغییر میکنه به چیزی که واقعا بهش تبدیل شده. خوبی این که مامان آدم، نویسنده قصههایی باشه که شخصیتهاش بچههاش هستن، اینه که حواسش به تغییرها هست. من از تغییر هم نوشتم.»
موبایل را برداشتم تا روایت آخر را بنویسم: داستانی که مانند جویبار در طول زمان پیش آمده و بیش از هرچیز در ستایش تغییر نگاشته شده. در ستایش آن توانایی شگرف آدمی که میتواند در مواجهه با چیزها، خود را تغییر دهد. در برابر داستان کتابها، زیستن تجربهها، ایستادن در بارگاه تاریخ و اصولا تنزدن به رودخانهای که چون یک جا نمیایستد، آن را «زیستن آدمی» مینامند. آدمی، آنجا که تغییر میکند، طعم زندگیکردن را چشیده است. باقی، تمام زنده بودن است.