لئو تولستوی در «پدر سرگی» چطور زندگی را روایت میکند
در جستوجوی خدا
نوشتن از داستان «پدر سرگی» برخلاف چیزی که فکر میکردم آنقدرها هم آسان نیست. به گمانم این «چیزی که فکر میکردم» حاکی از جنبیدن شاخکهای یکی از آن هیولاهایی است که در طول داستان بارها و بارها میتوانیم رد پایش را ببینیم؛ غرور!
پدر سرگی، نام رمانی کوتاه است که اگر اسم نویسنده را هم نمیدانستم، با تجربهای که از خواندن داستانهای قبلی کسب کرده بودم و البته با نشانههایی که در تمام داستان به چشم میخوردند، میتوانستم بیهیچ معطلی و با اطمینان بگویم که خالقش را میشناسم؛ لئو تولستوی.
او در این داستان هم تلاش میکند تا مخاطبش را با معنای حقیقی زندگی روبهرو کند و در این میان از چیزهایی حرف میزند که میتوانند ما را در مسیر دستیابی به این معنا، به دردسر بیندازند. دردسرهایی عظیم که هر کسی از پس رهایی از آنها بر نمیآید. شخصیتپردازیاش مثل همیشه ویژه است. آنچنان با جزئیات از آدمهای قصه مینویسد که فکر میکنی خود از نزدیک نظارهگرشان هستی و حتی صداهایی را که توی کلهشان میپیچد هم میشنوی.
تولستوی در این داستان، ماجرای پرنس ستپان کاساتسکی را که جوانی زیبا و خوش قد و بالاست روایت میکند. در شرایطی که همه انتظار داشتند او بهزودی آجودان مخصوص تزار نیکلایاول شود و درست یک ماه پیش از ازدواج با نامزدش، وقتی از راز او درباره گذشتهاش که معشوقه تزار بوده آگاه شد، به یک باره همه چیز را رها کرده و به صومعهای رفت و راهب شد! شاید شما هم مثل من با رسیدن به این قسمت داستان تعجب کنید و انتظارش را نداشته باشید که کسی به این راحتی و سرعت از تمام چیزهایی که در زندگیاش دارد یا قرار است داشته باشد بگذرد اما احتمالا وقتی تصور خواهرش را درباره اینکه او راهب شده تا برتر از کسانی باشد که خود را بالاتر از او میدانند بخوانید، قدری از تعجبتان کاسته میشود. مجاب کردن انسان به انجام چنین کارهایی، برای احساساتی چون غرور و خودخواهی بهراحتی آب خوردن است.
با گذشت زمان و بهخصوص بعد از چند سال تلاش برای رامکردن سرکشیهای نفس و گوشهگیری در صومعه، کاساتسکی که حال با نام پدر سرگی میشناختندش، کم و بیش به شهرتی در میان مردم دست پیدا کرد. شهرتی که بانوی جوان و زیبایی را بر آن داشت تا راستیاش را بیازماید. آزمونی که پدر سرگی از آن با سربلندی بیرون آمد. او انگشت خود را قطع کرد و گویی تبر به جای انگشت او بر گردن شیطان فرود آمده بود. آرام آرام نقل این اتفاق در میان مردم میچرخید و روز به روز بر شهرت پدر سرگی افزوده میشد؛ اوج این شهرت بعد از آن بود که بیماری به دست او شفا پیدا کرد. سر و صدای این شهرت آنقدر بلند بود که نفس پدر سرگی را بیدار کرد. نفسی که نمیمیرد؛ رام میشود، آرام میگیرد، به خواب میرود اما نمیمیرد. این آرامش هم در حالی است که هر لحظه ممکن است سر برآورد و حتی افسارش را که با زحمت بسیار به آن آویختهاند، پاره کند.
کمکم و با بیشتر شدن اقبال مردم به پدر سرگی، شهوت او هم جان بیشتری میگرفت. هر گونه توجهی، همچون قطره آبی به پای ریشههای درخت شهرتخواهیاش میچکید و آن را تنومندتر از قبل میکرد. او در مسیر این شهوت، در راه جاه و نام تا جایی پیش رفت که دیگر چیزی از عشق به خدا در دل احساس نکرد. او لغزید و فراتر از آن، دیگر دلش خالی بود؛ چشمهای خشکیده که اثری از تسلیم در برابر خدا در آن دیده نمیشد. در اینجا هم تولستوی همچون چند رمان کوتاه دیگرش، با یاد دوران طلایی کودکی به یاری شخصیت اصلی داستان میآید. خوابی از آن دوران که پدر سرگی را بهدنبال یافتن پاسخ سؤالاتش کشاند، به جستوجوی خدا! او صومعه را رها کرد و به دیدن پاشنکا، دخترک چشم و گوش بسته دیروز و زنِ به خیالش سیاهروز امروز رفت تا راه چارهای بیابد و گناهش را بشناسد. نشانیای که بهدرستی به او داده شده بود. کاساتسکی، مدتی کوتاه در کنار پاشنکا ماند و همین زمان اندک برای دست یافتنش به پاسخ آن سؤالها کافی بود.
«پاشنکا سرمشق خوبی بود برای من. ولی من به راه او نرفتم. خدا و خدمت او را بهانه کردم و چشم به مردم داشتم. پاشنکا برای خدا زندگی میکند، به این خیال که برای مردم زنده است. بله، یک کار نیک، یک پیاله آب که بیطمع پاداش به تشنهای داده شود ارجمندتر از همه کارهای خوبی است که من در راه مردم کردهام.»
پدر سرگی، نام رمانی کوتاه است که اگر اسم نویسنده را هم نمیدانستم، با تجربهای که از خواندن داستانهای قبلی کسب کرده بودم و البته با نشانههایی که در تمام داستان به چشم میخوردند، میتوانستم بیهیچ معطلی و با اطمینان بگویم که خالقش را میشناسم؛ لئو تولستوی.
او در این داستان هم تلاش میکند تا مخاطبش را با معنای حقیقی زندگی روبهرو کند و در این میان از چیزهایی حرف میزند که میتوانند ما را در مسیر دستیابی به این معنا، به دردسر بیندازند. دردسرهایی عظیم که هر کسی از پس رهایی از آنها بر نمیآید. شخصیتپردازیاش مثل همیشه ویژه است. آنچنان با جزئیات از آدمهای قصه مینویسد که فکر میکنی خود از نزدیک نظارهگرشان هستی و حتی صداهایی را که توی کلهشان میپیچد هم میشنوی.
تولستوی در این داستان، ماجرای پرنس ستپان کاساتسکی را که جوانی زیبا و خوش قد و بالاست روایت میکند. در شرایطی که همه انتظار داشتند او بهزودی آجودان مخصوص تزار نیکلایاول شود و درست یک ماه پیش از ازدواج با نامزدش، وقتی از راز او درباره گذشتهاش که معشوقه تزار بوده آگاه شد، به یک باره همه چیز را رها کرده و به صومعهای رفت و راهب شد! شاید شما هم مثل من با رسیدن به این قسمت داستان تعجب کنید و انتظارش را نداشته باشید که کسی به این راحتی و سرعت از تمام چیزهایی که در زندگیاش دارد یا قرار است داشته باشد بگذرد اما احتمالا وقتی تصور خواهرش را درباره اینکه او راهب شده تا برتر از کسانی باشد که خود را بالاتر از او میدانند بخوانید، قدری از تعجبتان کاسته میشود. مجاب کردن انسان به انجام چنین کارهایی، برای احساساتی چون غرور و خودخواهی بهراحتی آب خوردن است.
با گذشت زمان و بهخصوص بعد از چند سال تلاش برای رامکردن سرکشیهای نفس و گوشهگیری در صومعه، کاساتسکی که حال با نام پدر سرگی میشناختندش، کم و بیش به شهرتی در میان مردم دست پیدا کرد. شهرتی که بانوی جوان و زیبایی را بر آن داشت تا راستیاش را بیازماید. آزمونی که پدر سرگی از آن با سربلندی بیرون آمد. او انگشت خود را قطع کرد و گویی تبر به جای انگشت او بر گردن شیطان فرود آمده بود. آرام آرام نقل این اتفاق در میان مردم میچرخید و روز به روز بر شهرت پدر سرگی افزوده میشد؛ اوج این شهرت بعد از آن بود که بیماری به دست او شفا پیدا کرد. سر و صدای این شهرت آنقدر بلند بود که نفس پدر سرگی را بیدار کرد. نفسی که نمیمیرد؛ رام میشود، آرام میگیرد، به خواب میرود اما نمیمیرد. این آرامش هم در حالی است که هر لحظه ممکن است سر برآورد و حتی افسارش را که با زحمت بسیار به آن آویختهاند، پاره کند.
کمکم و با بیشتر شدن اقبال مردم به پدر سرگی، شهوت او هم جان بیشتری میگرفت. هر گونه توجهی، همچون قطره آبی به پای ریشههای درخت شهرتخواهیاش میچکید و آن را تنومندتر از قبل میکرد. او در مسیر این شهوت، در راه جاه و نام تا جایی پیش رفت که دیگر چیزی از عشق به خدا در دل احساس نکرد. او لغزید و فراتر از آن، دیگر دلش خالی بود؛ چشمهای خشکیده که اثری از تسلیم در برابر خدا در آن دیده نمیشد. در اینجا هم تولستوی همچون چند رمان کوتاه دیگرش، با یاد دوران طلایی کودکی به یاری شخصیت اصلی داستان میآید. خوابی از آن دوران که پدر سرگی را بهدنبال یافتن پاسخ سؤالاتش کشاند، به جستوجوی خدا! او صومعه را رها کرد و به دیدن پاشنکا، دخترک چشم و گوش بسته دیروز و زنِ به خیالش سیاهروز امروز رفت تا راه چارهای بیابد و گناهش را بشناسد. نشانیای که بهدرستی به او داده شده بود. کاساتسکی، مدتی کوتاه در کنار پاشنکا ماند و همین زمان اندک برای دست یافتنش به پاسخ آن سؤالها کافی بود.
«پاشنکا سرمشق خوبی بود برای من. ولی من به راه او نرفتم. خدا و خدمت او را بهانه کردم و چشم به مردم داشتم. پاشنکا برای خدا زندگی میکند، به این خیال که برای مردم زنده است. بله، یک کار نیک، یک پیاله آب که بیطمع پاداش به تشنهای داده شود ارجمندتر از همه کارهای خوبی است که من در راه مردم کردهام.»