منم آن نیازمندی که به تو نیاز دارم

چند خاطره پراکنده از خدمت در حرم مطهر امام رضا(ع)

منم آن نیازمندی که به تو نیاز دارم

17سال پیش، «من حیث لا یحتسب» قرعه خادمی امام‌رضا(ع) را به نام من دیوانه زدند. این چند خط، گزیده‌ای است از خاطرات خدمت افتخاری‌ام در حرم امام مهربان. اینها گوشه‌هایی است کوچک از خاطرات من در این سال‌ها در خدمت به زائران امام هشتم(ع). امیدوارم خداوند در این روزهای پر از معنویت، سفر به مشهد و زیارت را برای شما و افتخار خدمت به شما را برای ما خادمان مقدر کند.

کفش‌های کهنه
«ممنونتم. توی سرما و گرما، زیر برف و باران، پابه‌پام آمدی. این سه‌چهار سال، شریکم بودی در همه مهربانی‌ها با این‌ همه زائر. ولی خودت خوب می‌دانی: سه‌چهار سال هم خیلی زیاد است. من هم خوب پایت مانده‌ام. می‌بینی که: پاهایم دیگر مثل قدیم نمی‌کشد. تو هم که شکاف برداشته‌ای و دیگر رفیق برف و باران نیستی. امروز می‌خواهم بروم یک جفت کفش نو بخرم. غصه نخور! تو را هرجا بگذارم، می‌برندت بازیافتت می‌کنند. دوباره می‌شوی کفش. دعا می‌کنم دوباره همپای چاکری از چاکران این درگاه شوی یا رفیق راه زائری که پای پیاده به مشهد می‌آید. اصلا، می‌دهمت به کفشداری حرم تا اگر کسی کفشش گم شده بود، تو را پایش کند و کارش راه بیفتد. این بهترین راه است. می‌برمت کفشداری شماره هفت؛ پایین پای امام‌رضا(ع). خانه از این بهتر؟»
همه این فکرها از حرم تا فروشگاه کفش چهارراه شهدا و راه برگشت به ذهنم آمد و در پیش‌نویس‌های گوشی‌ام ثبتشان کردم؛ چون حس می‌کردم خاطره خادمانه‌ای دارد متولد می‌شود. از بست شیخ طوسی که وارد شدم، کفش‌های نو را به پا کردم و کفش‌های کهنه را در جعبه نو گذاشتم تا بعد از پاس خدمتی، ببرم بدهم به کفشداری شماره هفت. در راه کفشداری با خودم گفتم: «نکند کفش‌ها را قبول نکنند! یک جفت کفش کهنه به چه دردشان می‌خورد؟» با همان لهجه مشهدی خودم از آقا خواستم: «یا امام‌رضا! کفشای کهنه ما ره قبول کن!»
حاج‌آقای کفشدار خیلی هم خوشحال شد و کلی تشکر کرد. داشت کفش‌ها را پشت دیواره می‌گذاشت که باز به ذهنم آمد: «معلوم نیست این بنده‌ خدا یادش بماند که به همکاران پاس بعدی‌اش هم قضیه کفش‌ها را بگوید یا نه. معلوم نیست آنها یادشان بماند به کشیک بعدی بگویند یا نه. شاید کفش‌ها همین جا بماند و….» هنوز رویم را از کفشداری برنگرانده بودم که پیرمردی خراسانی آمد و گفت کفش‌هایش گم شده است! کفش‌های کهنه را امتحان کرد و خوشحال، راهی شد. خسته بودم و می‌خواستم زودتر به آسایشگاه برسم؛ ولی از کنار این صحنه نمی‌شد به‌سادگی گذشت. رفتم به‌طرف ضریح برای تشکر.



شیرین
زیاد در حرم می‌بینمش. شیرین می‌زند. سراغ خادم‌ها می‌رود و به‌اصرار شکلات می‌خواهد. به یکی‌دو تا هم قانع نمی‌شود:
- یکی دیگه هم بده! یکی دیگه!
روزی توی بست شیخ طوسی به تورم خورد و همه شکلات‌های جیبم، شاید بیست ‌سی تا را یکی‌یکی خالی کرد. دوسه بار ازش خواستم رضایت بدهد چندتایش هم برای دیگر زائران باقی بماند. با لحنی تهدیدآمیز و در عین‌حال مسخره‌گر، دستور داد:
-بده!
راستش ازش می‌ترسم! با دیدنش حس بدی بهم دست می‌دهد. خب، من دوست دارم این شکلات‌ها نصیب تعداد بیشتری از زائران بشود. حالا امام‌رضا(ع) این جوانک شیرین‌عقل را می‌فرستد سراغم تا جیب‌هایم را خالی کند! البته هروقت چنین آدم‌هایی را در حرم می‌بینم، برای شفایشان حمدی می‌خوانم یا
 دعایی می‌کنم. همین دوشنبه، روز یازدهم محرم، توی بست شیخ طبرسی چوب‌پربه‌دست قدم می‌زدم که باز پیداش شد. با همان حس منفی همیشگی، چند شکلات بهش دادم و به لطایف‌الحیلی خودم را از دستش خلاص کردم. این بار، نگاهم را پی‌اش فرستادم تا ببینم با این‌همه شکلات چه می‌کند. دیدم چند قدم جلوتر دارد به کودکی شکلات می‌دهد. بعد هم به خانم زائری. بعد هم به دیگری و دیگری. حس شکلات‌دادنش هم دیدن داشت: آمیزه‌ای از افتخار و مهربانی و البته، التماس به زائران که:
-از من نترسید. من هم دوست دارم به زائر امام‌رضا(ع) شکلات بدهم.
در یک لحظه معمای جوانک برایم حل شد. عجب! پس او هم خادمی است برای خودش: بی‌لباس، بی‌چوب‌پر، بی‌کارت و از همه مهم‌تر، بی‌ادعا. شیرین می‌زند. شاید هم فرهادی است شوریده شور شیرینی. شاید هم شیرینش امام‌رضاست. چه کوه‌کنی لطیفی به‌راه انداخته در حرم امام‌رضا(ع). دیگر ازش نمی‌ترسم. یادم باشد این بار بهش بگویم برای شفایم حمدی بخواند.



آهوی صحن
همان اولین کشیک پس از قرنطینه حرم، عودسوز به‌ دست پای ایوان نقاره‌خانه ایستاده بودم. چند جوان رعنا به ‌طرفم آمدند. دلتنگی امانشان را بریده بود و به‌ دنبال راهی به ضریح می‌گشتند: «حاج‌آقا! از کجا می‌شه بریم تو؟»
پرسیدم: «کدوم تو؟» و همان لحظه ادامه‌اش بر زبانم جاری شد: «همون تویی که آهو نام داره؟!»
لبخند زدند. برایشان توضیح دادم که فعلا باید صبر کنیم تا کرونا برود و رواق‌ها باز شود و دستمان دوباره به دامن ضریح برسد. از من که جدا شدند، با خودم فکر کردم اگر قرار باشد برای ضریح مطهر نامی از جنس طبیعت پیدا کنیم، «آهو» چه نام قشنگی است: یادآور پناه‌دادن امام به بی‌پناهان.
خدا می‌داند تا آخر پاس، چند بار زمزمه کردم و چقدر گریستم:
بیا بریم صحن،  کدوم صحن؟
همو صحنی که آهو نام داره،‌ های بله
بچه‌صیاد به پایش دام داره،‌ های بله
بچه‌صیدم را مزن،  آهوی صحنم را مزن
خال آهو به خال یار می‌مانه بله




گنجشک‌روزی
مادرم گاهی  می‌گوید: «تو گنجشک‌روزی هستی مادرجان! با این‌همه این‌در و آن‌در زدن، چیزی گیرت نمی‌آید!» عصر هفدهم ماه رمضانی که کرونا علاوه بر دهان، دست و پای مردم را هم بسته بود، داشتم در بست به‌ظاهر بی‌زائر شیخ حر عاملی پاس می‌دادم. چشمم به در بسته صحن آزادی می‌افتاد که رویش نقش شده: «رشک ابواب جنان بنگر این مینا در». آزادی آن‌سوی در بود و من پای‌بست بست پایین.   چند گنجشک داشتند بالا و پایین می‌پریدند و آزادی‌شان را به رخم می‌کشیدند. فجازی‌بازی‌ام گل کرد که ازشان عکس بگیرم و در فضای مجازی منتشر کنم و زیرش بنویسم:
حرم «گنجشککان در جیک‌جیک‌اند»
«به تسبیح خدای لاشریک‌اند»
بالاخره چند تایشان پای درِ صحن آزادی فرود آمدند. دوربین گوشی را آماده شکار کردم که ناگهان همه‌شان به‌جز یکی، خودشان را از شکاف زیر در به صحن آزادی رساندند. با خودم گفتم: «گنجشک‌ها کوچک‌اند و می‌توانند از درِ بسته هم بگذرند. من هم اگر مثل گنجشک‌ها کوچک و فشرده شوم، می‌توانم از شکاف زیر در، خودم را به آزادی برسانم. اگر دردها و رنج‌ها فشرده‌ام می‌کنند و برات آزادی بهم می‌دهند، پس ای دردها، مرا دریابید.»
گنجشک‌ها روزی‌شان آزادی بود. دوست دارم گنجشک‌روزی باشم.



یک‌میلیارد
خواب مانده بودم و از کل کشیک، فقط دو ساعت نصیبم شده بود؛ آن‌هم کنج باغ رضوان.
رسیدم آسایشگاه و پس از چای و استراحت، گرم صحبت شدم با شکوری؛ هم‌کشیک هم‌مسیرم که در راه برگشت، من را هم به خانه می‌رساند.
گپ‌وگفت و چای‌نوشی‌مان کشیده شد تا اذان مغرب. بعد از نماز، در دلم افسوس می‌خوردم که از خدمت مختصر امروز، اشک و آه و حالی نصیبم نشده است. قصد داشتم بروم در صحن انقلاب، زیارت امین‌ا... بخوانم؛ ولی دیر شده بود و شکوری هم عجله داشت. به‌ او گفتم: «فقط پنج دقیقه بمان من یک امین‌ا... بخوانم.»
رو به حضرت ایستادم و زیارت‌نامه تک‌برگی ویژه ایام کرونا را به دست گرفتم. شکوری هم پشت سرم ایستاد و مثل بچه‌هایی که سر امتحان سرک می‌کشند تا برگه نفر جلویی را ببینند، زیارت‌نامه می‌خواند. رسیدم به آن دعاهای زیبای اول زیارت: «اَللهُمَّ فَاجْعَل نَفسی مُطمَئِنَّةً بِقَدَرِک، راضِیةً بِقَضائِک...» یادم آمد که قبل از نماز، داشتیم با شکوری یک ساعتی درباره کسب‌وکار و مشکلات مالی حرف می‌زدیم. یادم آمد که گفته بودم: «من یک‌میلیارد یکجا نیاز دارم!» دو سه عبارت را که خواندم، دیدم توی هیچ‌کدام از این خواسته‌ها، به یک‌میلیارد اشاره‌ای نشده! با خودم گفتم: «ببین دنیای ما کجاست و حال‌وهوای این دعاها کجا! همه‌اش می‌گوید خدایا، من را آرام و راضی کن. [چه با یک‌میلیارد، چه بی‌یک‌میلیارد!] خواسته‌های دیگرش را ببین: برای سفر آخرتم، توشه تقوا به دستم بده. من را به اخلاق دوستانت مزین کن. از اخلاق دشمنانت دورم کن.» چند قطره اشک شرم روان شد و خدمت و زیارتم بی‌اشک‌وآه نماند.



نیاز
کرونا حرم را خلوت کرده و خدمت خلوت، هم حوصله‌سربر است و هم مجالی برای گفت‌وگو با خود. در سومین کشیک پس از قرنطینه حرم، خدمت‌گاهم بالای پله‌برقی پارکینگ یک بود.
 دوسه روز بود که یادگیری زبان اسپانیایی را شروع کرده بودم. داشتم جمله‌های یادگرفته را با خودم تمرین می‌کردم. رسیدم به این جمله:
 Yo necesito dinero.
من به پول نیاز دارم.
 جمله هم خوش‌آوا بود و هم کاربردی و زبان‌حال خودم! آن حاجت یک‌میلیاردی هم هنوز روا نشده‌بود. پس جا داشت آن جمله را رو به گنبد، با حضور قلب چندین بار تکرار کنم: «ی نِسِسیتُ دینِرُ.»
 ناگهان، دلم متوجه امام‌رضا(ع)  شد. باید جمله‌ام را عوض می‌کردم. نمی‌دانستم جمله جدیدم درست است یا نه؛ ولی خیالم راحت بود که امام‌رضا(ع) به ظاهر جمله نگاه نمی‌کند. دست‌وپاشکسته، اما از ته دل و شرم‌آلود عرض کردم:
 Yo necesito tu.
من به تو نیاز دارم.
 منم آن نیازمندی که به تو نیاز دارم
اگر از تو باز دارم، به که چشم باز دارم؟
 تویی آفتاب و چشمم به جمال توست روشن
غم چون تو نازنینی به هزار ناز دارم



اضافه‌خدمت
سربازها ازش متنفرند ولی خدا می‌داند من چقدر لذت می‌برم از اضافه‌خدمت: لحظاتی که بدون لباس خدمت در حرم امام‌رضا(ع)، یا اصلا در خیابان‌های مشهد، زائری ازم سؤالی می‌پرسد و راهنمایی می‌خواهد. حس می‌کنم آقا دوست داشته در همان لحظه، علاوه بر خدمت هفتگی، بازهم خادمش باشم و توفیق نوکری زائرانش نصیبم شود.
اما آقای بزرگوارم این اضافه‌خدمت را به بیرون از مشهد هم کشاند. چند روز مهمان کرامت حضرت عبدالعظیم‌الحسنی(ع) بودم و چند بار پیش آمد که زائران ازم راهنمایی خواستند:
ـ آقا، سرویس‌های بهداشتی کدام طرف است؟
ـ از کدام طرف بروم بازار؟
احساس کردم امام‌رضا(ع) سفارشم را به سیدالکریم کرده‌اند تا طعم اضافه‌خدمت را در این حرم باصفا هم چشیده باشم.



سبک‌بار
کوله و کیف و کت در دست، از قطار مشهدتهران پیاده شدم. هنوز نمی‌دانستم روزی‌ام در مشهد خودمان مقدر شده یا تهران؟ پیش از رسیدن، با امام‌رضا(ع) درددل می‌کردم: «اگر تهران‌نشین شدم یا ساکن هر جای دیگری جز مشهد، توفیق نوکری‌ات را ازم نگیر. هرجایی که هستم، من را نوکر خودت بخواه.»
سوار مترو شدم و کیفم را زمین گذاشتم. ایستگاه تئاترشهر که پیاده شدم، کسی ازم نشانی پرسید. باحوصله، از روی نقشه متروی تهران که در گوشی‌ام ذخیره کرده‌ام، مسیر را برایش توضیح دادم. با خودم گفتم: «دیدی؟ این آدم را امام‌رضا(ع) فرستاده وگرنه لابه‌لای این‌همه تهرانی و راه‌بلد، چرا صاف باید بیاید از من نشانی بپرسد؟!» اشک در چشم‌هام جمع شد. سرمست اضافه‌خدمت امام‌رضا بودم و احساس می‌کردم همین اول سفر، سبک‌بار شده‌ام. سبک‌بار؟! چقدر بارم سبک شده! صبر کن ببینم: کیفم کو؟! لپ‌تاپم؟! همه نوشته‌هام؟! قطار هنوز حرکت نکرده بود. دوان‌دوان در خلاف جهتش به راه افتادم ولی نمی‌دانستم از کدام واگن پیاده شده‌ام. کنار درِ یکی از واگن‌ها، مسافری را دیدم که کیفم را نگه داشته تا صاحبش پیدا شود. نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که قطار مهمان‌نواز صبر کرده تا مسافری به گمشده‌اش برسد.
داشتم به‌سمت خروجی می‌رفتم که نگاه یکی از شاهدان عینی بهم افتاد. پیرمرد سری به‌تأسف تکان داد و با آن لهجه غلیظ تهرانی‌اش گفت: «معلومه حواست حسابی پرته‌ ها!» لبخندی زدم. درست می‌گفت. امام‌رضا حواسم را حسابی پرت کرده بود!




شکلات بلورین
شاید کمتر کسی باور کند که سی‌وهفتمین جشنواره فیلم فجر علاوه بر سیمرغ بلورین، شکلات بلورین هم داشته است!
و سرانجام، نمردیم و داور هم شدیم؛ آن‌هم در جشنواره بین‌المللی فیلم فجر! قرار بود در بخش تجلی اراده ملی، جایزه فارسینما (زبان فارسی در سینما) را از طرف انجمن ویرایش و درست‌نویسی بدهیم به فیلمی که از نظر زبانی شسته‌ رفته‌تر است.
با دو داور جوان دیگر، هر روز به پردیس سینمایی چارسو می‌رفتیم و تا نزدیک ساعت 12 شب فیلم‌ها را می‌دیدیم. شب‌هایی که برای برگشت، نای پیاده‌روی تا ایستگاه اتوبوس‌های تندرو را نداشتیم، دست ‌به ‌دامن تاکسی‌های نسل نو می‌شدیم: تاکسی‌های اینترنتی. اما طنز روزگار این‌که در دل چارسو و بیخ گوش علاءالدین که دریای گوشی‌اند، نسل گوشی‌های ما سه داور روی‌هم، به خبرکردن یک تاکسی اینترنتی قد نمی‌داد! زنگ می‌زدیم به آن تاکسی اینترنتی که فکر آدم‌های پیرگوشی را هم کرده و امکان درخواست تلفنی را هم تدارک دیده. شبی راننده جوانی به تماس‌مان لبیک گفت و خودش را به چارسو رساند. دست در جیب بردم تا با چند شکلات حرمی، خستگی‌اش را سبک کنم و دلش را به امام‌رضا(ع) گره بزنم. خوشحال گفت: ـ امشب اولین بار است که از این ‌یکی تاکسی اینترنتی استفاده می‌کنم. البته مدتی است عضوش شده‌بودم. همین الان، از آن‌یکی هم درخواست داشتم در همین مسیر شما! ولی به این‌یکی پاسخ دادم. گویا قرار بوده این شکلات‌ها امشب نصیب من بشود.
پی‌نوشت: ۱. «این‌یکی» و «آن‌یکی» را اسم نمی‌برم تا خاطره‌ام بوی تبلیغ ندهد.
۲. جایزه فارسینما را به‌اتفاق آرا دادیم به فیلم سرخ‌پوست، ساخته نیما جاویدی. شب ولادت حضرت زهرا سلام‌ا... ‌علیها اختتامیه بخش تجلی اراده ملی برگزار شد و علاوه بر تندیس جشنواره، چند شکلات بلورین هم در دستان نیما جاویدی جای گرفت!