وقتی رژ لب  نماز می‌خواند...

یادداشتی از حامد عسکری شاعر و نویسنده

وقتی رژ لب نماز می‌خواند...

از این لباس تن‌پوش‌های پولیشی پوشیده بود. با طرحی كه شبیه رژ لب بود. پایین تنه‌ای مشكی نقره‌ای و بلاتنه‌ای لوله‌ای شكل با سری اریب و رنگی اناری. جلوی یكی از مغازه‌های بزرگ آرایشی بهداشتی در پاساژی در مركز شهر
 قری در كمرش می‌ریخت و تكانی به خودش می‌داد و مردم را به داخل فروشگاه دعوت می‌كرد. بازار عكس و سلفی و اینها هم داغ بود. از جلویش رد شدم و رفتم به كارم برسم. با خانواده بودم. خریدمان را انجام داده بودیم و دستمان سنگین بود. پیشنهاد دادم كه من زودتر بروم ماشین را از پاركینگ بیاورم جلوی در پاساژ كه راه سبك كنیم. جلوی آسانسور ازدحام بود. گفتم با پله بروم. 
دو پاگرد كه رد كرده بودم زانو هایم سست شد. رژ لب گنده قرمز اناری داشت نماز می‌خواند. روی یك ورق روزنامه. صبر كردم نمازش تمام شد و جلو رفتم و چاق سلامتی كردم. لهجه‌اش مزه صمغ درخت فندق می‌داد. گفت و گفت، از استانی مرزی آمده بود برای كار و پیدا نكرده بود. مجبور شده تن‌پوش تن كند و مردم را ترغیب به خرید كند. می‌گفت به خدا اقوامم بفهمن با یك من سبیل دارم توی پاساژ قرمیدم واسه دوقرون پول خونم حلاله. چه كنم ندارم؟ از ناداری و ناچاریه... بعد از من پرسید كسب و كارم چیست؟ گفتم توی روزنامه می‌نویسم. گفت تو رو به خدا درد منم بنویس. گفتم چشم چی بنویسم. گفت به هزار بدبختی این كار رو پیدا كردم. قبلا لباس پلنگ صورتی می‌پوشیدم برای یه پیتزا‌فروشی. این كله پلنگ صورتی بیست و خورده‌ای كیلو وزنشه. بعد بعضی‌ها برای خندیدن و فیلم گرفتن یهو میان مشت می‌زنن. میان دمم رو می‌كشن. یا قلقلكم می‌دن بی‌هوا... خب نامسلمونیه. تو واسه خندیدن دوستت میایی مشت تو كله من می‌زنی؟ به خدا مهره گردن برام نمونده. خودت مردی بیا نیم ساعت تنت كن ببین می‌تونی گرما و وزنش رو تحمل كنی... گفتم قول می‌دم بنویسم گفت كی؟ گفتم همین فردا‌! گفت كدوم روزنامه گفتم جام‌جم. گفت قول؟ گفتم قول‌! بفرما آقا ارسلان نوشتم مردِ و قولش...