برادرم خسرو

برادرم خسرو


من كلا اخبار بد را به سیمین‌خانم نمی‌دادم، چون فایده‌ای نداشت و جز نگرانی و غصه چیزی برایش به همراه نمی‌آورد. تمام سعی‌ من و شوهرم این بود كه محیط را شاد نگه داریم تا روحیه سیمین‌خانم تقویت شود. اوایل روحیه‌اش خیلی به هم ریخته بود، اما كم‌كم آرام گرفت. عاشق اشعار رودكی و سهراب سپهری بود و ساعت‌ها درباره آنها می‌توانست حرف بزند. می‌گفت: سپهری نابغه است. از مولوی هم زیاد شعر می‌خواند.
اخلاقش زیاد فرق نكرده بود. مثل همیشه مهربان و عاطفی بود و دلش نمی‌خواست كسی از دستش دلخور شود. مثل پدرمان از این‌که به دیگران كمك كند غرق لذت می‌شد. همه ما این ویژگی را از پدر به ارث برده‌ایم. به نظرم از گذشته صمیمی‌تر شده بود. در چهار سالی كه با هم زندگی می‌كردیم، صمیمیت زیادی بین ما سه نفر برقرار شده‌بود.
مشكلی كه با سیمین‌خانم داشتیم، این بود كه تحت تأثیر القائات بعضی از افراد، مدتی درباره جلال افكار منفی پیدا كرده بود، منتهی ما آن‌قدر درباره جلال حرف‌های مثبت و قشنگ زدیم كه كلا از نظرش برگشت. یادم هست همیشه با حسرت می‌گفت: حیف شد این‌قدر زود رفت. واقعا هم همین‌طور بود. جلال آدم خیلی تیز، رك و تأثیرگذاری بود. در كل سعی كردم در این سال‌های آخر،فضای آرامی را برای سیمین‌خانم فراهم كنم.
بزرگ‌ترین دغدغه‌اش این بود كه به تركیه برود و برادر بزرگمان خسرو را ببیند. خسرو سرطان گلو گرفته و نهایتا فوت كرد! سیمین‌خانم خسرو را خیلی دوست داشت و ما درباره درگذشت او، حرفی به ایشان نزدیم و ایشان هم ظاهرا نمی‌دانست، اما از روزی كه خسرو فوت شد، انگار روح سیمین‌خانم خبردار شد و دیگر هرگز اسمی از او نبرد! در حالی كه قبلا دائما سراغش را می‌گرفت و می‌گفت: باید او را ببینم. هوش و حالات عرفانی عجیبی داشت!