سفرنامه  دمعشق...

یادداشتی از حامد عسکری شاعر و نویسنده

سفرنامه دمعشق...

سید‌هاشم هدایتمان می‌كند به سمت ون، ساعت دو شب است. اتوبان را با سرعت 140 كیلومتر رانندگی می‌كند، می‌گوییم چرا اینقدر تند، می‌گوید تند كه نمی‌روم، روزهای جنگ همین اتوبان را دویست تا می‌رفتیم كه تك‌تیر‌اندازها نزنندمان، به حلقوم اتوبان می‌رسیم، حالا وارد شهر شده‌ایم، دمشق تاریك است و تاریكی آبستن هزار اتفاق، تك و توك ساختمان‌ها چراغ‌هایشان روشن است، از ایست و بازرسی‌هایشان رد می‌شویم، به ایست و بازرسی‌ها می‌گویند حاجز، حاجز‌ها دو لاین دارند، یك خط برای ماشین‌های معمولی یك خط عسكری نه اشتباه نكنید این عسكری به من ربطی ندارد، خط عسكری یعنی خط ماشین‌های نظامی، گروه خط عسكری را دست می‌گیرند و با من شوخی می‌كنند، توی تاریكی ون خنده‌ها فقط صدایشان دیده می‌شود.
 سیدهاشم یك جمله عربی حال و احوال می‌كند و یكی‌یكی حاجز‌ها را رد می‌شویم، می‌گویم این چه ایست و بازرسی‌ایست سیدجان! دوكلمه حال و احوال و تفضل؟ اجازه عبور؟ توی نور كیلومتر و آمپر صورتش را می‌بینم، لبخند نرمی تحویل می‌دهد كه: دیر اومدی زود نخواه برو! بلند می‌خندیم! می‌گوید توی همین حال و احوال‌ها اسم شب را میچپانیم و همان كلمه می‌شود مجوز عبور... دندان نصف و نیمه كرم خورده‌ام را می‌مكم، سرم را یله می‌كنم، باد موهای پیشانی‌ام را می‌پریشد. به جمله‌اش فكر می‌كنم، به رمضان، به جوشن كبیر به اسم اعظمش، به این‌كه خدا اسم اعظمش را بین هزار اسم و صفتش پنهان كرده و ما حواسمان نیست و رد می‌شویم از روی اسم شب... می‌رسیم به محل اسكان‌. یك خانه حدودا صد و پنجاه متری دو طبقه برای حدود 20 نفر، حیاط خانه یك یاس امین‌الدوله پر كرشمه دارد... یك درخت ازگیل، یك درخت زیتون و یك درخت كپل گل كاغذی كه مطمئنم باغبان خانه دوستش ندارد، از بس كه گل‌هایش می‌ریزد... یك جای خانه را انتخاب می‌كنم كوله‌ام را می‌اندازم ... لباس سبك می‌كنم‌... جای جورابم را می‌خارانم... پس وای‌فای را می‌گیرم و واتساپ را وا می‌كنم: سلام عمرم من رسیدم.