امروز دقیقا اول تابستان است
حامد عسکری
تابستان كه میشد برهكشان دوچرخهسازها بود، دوچرخهساز محله ما اسمش داوود بود، یك پایش میلنگید و موهای بلند خرمایی داشت. میرفتیم پیشش. میلتوپیها را ساچمه تازه میریخت و گریس نسوز میزد. ترمزها را میخ میكرد و لاستیكها را سنگباد. پولدارترهای محل نوار رنگی و مهرههای تورنگی از علیپشتدری میخریدند و دوچرخهشان دلبرتر میشد.
نمیدانم چه كرمی داشتیم كه با اینكه دوچرخهمان ترمز آدمی زاد داشت ولی ویرمان میگرفت پا بندازیم پشت دوشاخه جلو و كف كفش بسابد روی لاستیك و عقب دوچرخه بالا بیاید و از حفظ تعادلش لذت ببریم. دوچرخهها كه سرویس میشد كابوهای شجاع و جسوری بودیم كه سرمان درد میكرد برای هیجان. لباس سازمانیمان تیشرت بود، منقش به عكس سوباسا یا بروس لی و راكی و رامبو، شلوار هم كه شلوار گشادی كه یك چیزی بود بین شلوار كردی و شلوار شیرازی.
تابستانها، دور مچهای پاهامان را هم كش میبستیم، مثل گتر سربازها. دلیلش را هم در ادامه یادداشت میگویم خدمتتان. صبحهامان توی باغها میگذشت، وای به روزی كه اناری شیطنت میکرد و زلفی از دیوار باغ بیرون میریخت و انارهای براق دلبری میكردند. یكی دو روز میرفتیم توی نخ صاحب باغ كه كی میآید و كی میرود و عملیات حمله شروع میشد، سارقان قانعی بودیم و به نفری دو انار قانع بودیم، نباید درخت خیلی كچل میشد، بعدا از صاحبان باغها حلالیت طلبیدم و الان هم اگر كسی این یادداشت را میخواند و صاحب باغی بوده حلال كند، انار كه میخوردیم میرفتیم سمت قنات اكبرآباد، از همه عمیقتر و خنكتر بود، آب زلالی داشت و اطرافش را هم سیمان كرده بودند كه درازكشیدن روی سیمان برشته بعد از یك آبتنی مفصل را بهمان هدیه بدهند. تیشرتها را درمیآوردیم. كش دور پا را میانداختیم روی مچ پاچه شلوار و محكمش میكردیم. بالای شلوار هم بند داشت. اولی شیرجه را میزدیم توی آب و شلوار كه خیس میشد. بندش را شل میكردیم و با دوسه فوت پاچههای شلوار هوا میگرفت اندازه تیوپ تراكتور. بند دور كمر را محكم میكردیم و آرام به آب برمیگشتیم.
این پلتیكی بود كه میزدیم تا بتوانیم توی قسمتهای عمیق قنات هم شنا كنیم و دغدغه نداشته باشیم كه پایمان به زمین نمیرسد. یكی از این روزها كه رفته بودیم آبتنی، به سرم زد گوسفندم را هم ببرم و آبتنی كند كه دردسری شد كه بعد برایتان میگویم. این ستون بیشتر از همین مقدار گنجایش ندارد. طلبتان.
نمیدانم چه كرمی داشتیم كه با اینكه دوچرخهمان ترمز آدمی زاد داشت ولی ویرمان میگرفت پا بندازیم پشت دوشاخه جلو و كف كفش بسابد روی لاستیك و عقب دوچرخه بالا بیاید و از حفظ تعادلش لذت ببریم. دوچرخهها كه سرویس میشد كابوهای شجاع و جسوری بودیم كه سرمان درد میكرد برای هیجان. لباس سازمانیمان تیشرت بود، منقش به عكس سوباسا یا بروس لی و راكی و رامبو، شلوار هم كه شلوار گشادی كه یك چیزی بود بین شلوار كردی و شلوار شیرازی.
تابستانها، دور مچهای پاهامان را هم كش میبستیم، مثل گتر سربازها. دلیلش را هم در ادامه یادداشت میگویم خدمتتان. صبحهامان توی باغها میگذشت، وای به روزی كه اناری شیطنت میکرد و زلفی از دیوار باغ بیرون میریخت و انارهای براق دلبری میكردند. یكی دو روز میرفتیم توی نخ صاحب باغ كه كی میآید و كی میرود و عملیات حمله شروع میشد، سارقان قانعی بودیم و به نفری دو انار قانع بودیم، نباید درخت خیلی كچل میشد، بعدا از صاحبان باغها حلالیت طلبیدم و الان هم اگر كسی این یادداشت را میخواند و صاحب باغی بوده حلال كند، انار كه میخوردیم میرفتیم سمت قنات اكبرآباد، از همه عمیقتر و خنكتر بود، آب زلالی داشت و اطرافش را هم سیمان كرده بودند كه درازكشیدن روی سیمان برشته بعد از یك آبتنی مفصل را بهمان هدیه بدهند. تیشرتها را درمیآوردیم. كش دور پا را میانداختیم روی مچ پاچه شلوار و محكمش میكردیم. بالای شلوار هم بند داشت. اولی شیرجه را میزدیم توی آب و شلوار كه خیس میشد. بندش را شل میكردیم و با دوسه فوت پاچههای شلوار هوا میگرفت اندازه تیوپ تراكتور. بند دور كمر را محكم میكردیم و آرام به آب برمیگشتیم.
این پلتیكی بود كه میزدیم تا بتوانیم توی قسمتهای عمیق قنات هم شنا كنیم و دغدغه نداشته باشیم كه پایمان به زمین نمیرسد. یكی از این روزها كه رفته بودیم آبتنی، به سرم زد گوسفندم را هم ببرم و آبتنی كند كه دردسری شد كه بعد برایتان میگویم. این ستون بیشتر از همین مقدار گنجایش ندارد. طلبتان.