برای درگذشت برایان مگی و آن كتابفروش عاشقپیشه كرج
از دور روی ماهتان را میبوسم
آقای موسوی را كتاببازهای حرفهای كرج میشناختند؛ مردی عاشقپیشه كه در آن راسته بوتیكها و وسط آن رژه نمایندگیهای برندهای روز دنیا، یك كتابفروشی كوچك برپا كرده و شده بود پاتوق اهالی كلمه در نزدیكی پایتخت.
اینكه میگویم نزدیكی پایتخت از این روست كه حتی ادبیاتیهایی كه كوچیده بودند از كرج به تهران، گهگاهی باز هم اگر كتابی میخواستند سری میزدند به او در گوهردشت. مثلا من یكی از دو باری كه شهرام شیدایی را دیدم، مربوط میشود به قراری كه با شاعر ازدسترفته «خندیدن در خانهای كه میسوخت» در همین كتابفروشی ترتیب دادم. چند سالی بود كه شیدایی در تهران زندگی میكرد اما قرارهایش را با دوستان قدیمش در كرج، موكول میكرد به وقتی كه بیاید تا اینجا و سری هم بزند به آقای موسوی.
موسوی، مرد عجیبی بود. نمیدانم مغازه آن كتابفروشی از پدرانش به او رسیده بود یا دسترنج خودش بود. البته میشود حدس زد كه گزاره دوم، باطل است یحتمل. مگر میشود با كتاب فروختن در راستهای كه از قدیم قرق بوتیكها بوده و كمتر كسی برای خاطر كلمه در آن قدم میزند، مغازهای خرید؟ با این حال همه میدانستند كه سماجت موسوی برای سرپا نگه داشتن كتابفروشیاش، در حالی كه میتوانست با اجارهبهای آن چندین برابر سود حاصل از كتابفروشی را به جیب بزند، اگر به زعم اهل دنیا حماقت باشد، از نظر اهالی كلمه، عاشقی بود.
او حتی وقتی یك بار كه كتابهایش طی حادثهای سوخت و به باد رفت، یك بار دیگر آن یك دهنه باریك را راس و ریس كرد، كتاب خرید و كركره كتابفروشی «سروش» را دوباره بالا داد.
اما چه شد امروز یاد او افتادم؟ راستش را بخواهید چند روز پیش، مجلهای خواست درباره یك كتابفروشی یا پاتوق قدیمی ادبیات در كرج بنویسم. نمیدانم چرا نهایتا ننوشتم.
این روی دلم ماند كه یك روز موسوی را به یكی از یادداشتهایم دعوت كنم و بگویم: «آقای موسوی ما یادمان نرفته كه تو در برهوت كلمه در نزدیكی پایتخت، بهتنهایی پایتخت ادبیات ما بودی. راستی آقای موسوی، خبری به شما بدهم. به شما كه مدتی است بالاخره از سر لج برگشتهاید و مغازه را دادهاید اجاره به لباسفروشی، خب حالا دیگر عاشقترینها هم از شما انتظاری ندارند با این وضع بازار كتاب. مدتی است از شما خبر ندارم و نمیدانم حالا آن چشمهای كمسویتان میگذارد پیگیر كلمه و خبرهای اهل كلمه باشید یا نه.
ادامه در صفحه 10