حکایت تاجر و پیشکار و قبیله آدمخوار
در روزگار سامانیان مرد تاجری میزیست که به کار تجارت دریایی مشغول بود و اجناس صادراتی را از بنادر خلیج فارس به زنگبار صادر و اجناس وارداتی را از زنگبار به بنادر خلیج فارس وارد میکرد. مرد تاجر، پیشکاری داشت که کارهای اداری و مالی او را انجام میداد و در امانت و صداقت و تجارت سالم و بانکداری اسلامی شهره آفاق بود. پیشکار مرد تاجر اعتقاد وافری به تقدیر داشت و تمام اتفاقات رخ داده را اعم از اتفاقات خوب و اتفاقات بد حاصل دست تقدیر و سرنوشت و ناشی از حکمت خدا میدانست. یکروز که مرد تاجر و پیشکارش مالالتجاره صادراتی را به زنگبار برده بودند هنگام پیاده شدن از کشتی دست مرد تاجر به طناب کشتی گرفت و برید و خون آمد.
پیشکار مرد تاجر گفت: بیشک حکمت خدا بوده است. مرد تاجر که خیلی دردش آمده بود از این حرف پیشکار ناراحت شد و او را در اتاقک گوشه کشتی، زندانی کرد و خود از کشتی پیاده و وارد شهر شد. پس از آنکه اجناس صادراتی را به گمرک زنگبار سپرد، خود برای تفریح و تفرج و استفاده از مناظر طبیعی اطراف از شهر خارج شد و ناگهان از محل تجمع یکی از قبایل آدمخوار سر درآورد. آدمخواران مرد تاجر را بهعنوان ناهار نزد رئیس قبیله بردند. رئیس قبیله نخست نگاهی به سرتاپای مرد تاجر انداخت و میزان گوشت او را مورد تایید قرار داد اما همینکه چشمش به دست زخمی او افتاد گفت: مگر صدبار نگفتم برای من آدم سالم بیاورید؟ ای بیشعورها، این دستش زخمی است. این را ول کنید تا برود.
اعضای قبیله از رئیس قبیله عذرخواهی کرده مرد تاجر را ول کردند. مرد تاجر بهسرعت بهسمت کشتی بازگشت و به اتاقک آخر کشتی رفت و ماجرا را برای پیشکارش تعریف کرد و لپ او را بوسید و به او گفت: راست گفتی، زخم شدن دست من حکمت خداوند بود. پیشکار گفت: کجای کاری. زندانی شدن من هم حکمت خدا بود. مرد تاجر گفت: آن برای چی؟ پیشکار گفت: برای اینکه اگر من همراه تو بودم، بهجای تو مرا میپختند و میخوردند. مرد تاجر بار دیگر لپ پیشکارش را بوسید و هردو برای تفریح و تفرج از کشتی پیاده شدند و به تفرجگاههای داخل شهر رفتند.
پیشکار مرد تاجر گفت: بیشک حکمت خدا بوده است. مرد تاجر که خیلی دردش آمده بود از این حرف پیشکار ناراحت شد و او را در اتاقک گوشه کشتی، زندانی کرد و خود از کشتی پیاده و وارد شهر شد. پس از آنکه اجناس صادراتی را به گمرک زنگبار سپرد، خود برای تفریح و تفرج و استفاده از مناظر طبیعی اطراف از شهر خارج شد و ناگهان از محل تجمع یکی از قبایل آدمخوار سر درآورد. آدمخواران مرد تاجر را بهعنوان ناهار نزد رئیس قبیله بردند. رئیس قبیله نخست نگاهی به سرتاپای مرد تاجر انداخت و میزان گوشت او را مورد تایید قرار داد اما همینکه چشمش به دست زخمی او افتاد گفت: مگر صدبار نگفتم برای من آدم سالم بیاورید؟ ای بیشعورها، این دستش زخمی است. این را ول کنید تا برود.
اعضای قبیله از رئیس قبیله عذرخواهی کرده مرد تاجر را ول کردند. مرد تاجر بهسرعت بهسمت کشتی بازگشت و به اتاقک آخر کشتی رفت و ماجرا را برای پیشکارش تعریف کرد و لپ او را بوسید و به او گفت: راست گفتی، زخم شدن دست من حکمت خداوند بود. پیشکار گفت: کجای کاری. زندانی شدن من هم حکمت خدا بود. مرد تاجر گفت: آن برای چی؟ پیشکار گفت: برای اینکه اگر من همراه تو بودم، بهجای تو مرا میپختند و میخوردند. مرد تاجر بار دیگر لپ پیشکارش را بوسید و هردو برای تفریح و تفرج از کشتی پیاده شدند و به تفرجگاههای داخل شهر رفتند.