خداحافظ عبدا. . .

مهدی شادمانی در خانه ابدی آرام گرفت

خداحافظ عبدا. . .

اینجا ورزشگاه شیرودی. درختان بلند اجازه خودنمایی آفتاب را نمی‌دهند. در و دیوارش پر از خاطره است. از پیروزی ایران مقابل
 رژیم صهیونیستی گرفته تا دور افتخار زدن قهرمان‌های ملی روی شانه‌های مردم. گاهی قهرمان‌ها دوبار در این ورزشگاه دور افتخار زدند، یك‌بار وقتی زنده بودند و یك‌بار وقتی روی دوش مردم به خانه ابدی رفتند.  شیرودی مراسم‌ زیادی به خودش دیده. در و دیوارش خاطرات زیادی را ثبت كرده‌اند و اگر از آنها بپرسی چه خبر، بیشتر از همه خاطرات خوب، چهره مرگ را به تصویر می‌كشند. مرگ عزیزانی كه ورزشكار بوده اند، ارتباطی به ورزش و رشته‌های ورزشی داشته‌اند یا اصلا خبرنگار بوده‌اند. با هم بشماریم؟ مهدی نفر، حسین جوادی، میلاد حجت‌الاسلامی، علی مودت، ایرج باباحاجی و... دیروز هم كه مهدی شادمانی رفت. روی دوش دوستانش با «حسین حسین» گفتن و «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد» گفتن‌های رفقایش.
وصیت خودش همین بود. به سید مرتضی فاطمی گفته بود اگر بودی و من نبودم بگو بچه‌ها میر و علمدار نیامد را برایم بخوانند و خواندند. دیروز خیلی‌ها آمده بودند. چهره‌هایی آشنا. رفقای مهدی، همكارانش، بچه محل‌های قدیمی، فوتبالیست‌های سرشناس، روسای ورزشی، سیاسی، لشكری و كشوری. این طور بگوییم كه جای كسی خالی نبود. در این سه سال و خرده‌ای، مهدی شادمانی آن‌قدر خودش را در دل خیلی‌ها جا كرده بود كه آنها كه گرفتار بودند و به تشییع جنازه نرسیدند از راه دور تسلیت گفتند. حتی خیلی‌ها كه روزنامه نگار نبودند و در فضای مجازی اسم مهدی را شنیده بودند دیروز برایش اشك ریختند.
تعارف كه نداریم، شده بود اسطوره مقاوت خیلی ها. دیروز هم كه برایش مطلب نوشتم گفتم، بروید پیام‌های خودش را در توییتر بخوانید. واكنش‌های مردم را بخوانید و ببینید او چطور شادمان از این دنیا رفت. نمی شود در اوج درد و رنج باشی، بدنت پر از عفونت باشد و نای راه رفتن نداشته باشی، اما رفقایت را به مقدسات قسم بدهی كه بخندند. بخندند كه دنیا ارزش هیچ چیزی را ندارد.
مهدی هم رفت. با زیارت عاشورایی كه صدای خودش بود و در بهشت زهرا(س) پخش شد. صدای ضبط شده خودش. لرزشی نداشت و التیام بخش خوبی بود. مطمئنا او معامله‌اش را با خدای خودش كرده و رفته. مهدی روز اول ماه محرم پر كشید. روز آغاز عزاداری ارباب خودش. چیزی كه شاید آرزویش را كرده بود و در بین چنگ زدن‌هایش رو به آسمان احتمالا به مشت هایش گره خورده بود. می‌گفت عبدا... هستم و می‌گفت خدا حواسش همه جوره به من است. اصلا همه اینها به كنار. یاد آخرین آرزوی مهدی افتادم كه كاش برآورده می‌شد. می‌گفت دوست دارم آن‌قدر خوب شوم كه بتوانم راه بروم، آن‌قدر خوب شوم كه بتوانم از پله‌ها پایین بروم و آن‌قدر خوب شوم كه بتوانم دختر و پسرم را ببرم پارك. اگر این آرزوی عبدا... هم برآورده می‌شد شاید، شاید حسرت دیگری بر دل باقی نمی‌ماند. شاید. . .