قرآن کوچک روی دست حسین(ع)

قرآن کوچک روی دست حسین(ع)

وهم و خیالم! وجود ندارم. مثل یك سایه ایستاده‌ام وسط ورم‌های تپه ماهورهای كربلا، هستم و نیستم. اگر بودم باید تیر می‌خوردم، سنگ می‌خوردم، شمشیر می‌خوردم و نخوردم. صدای گریه نوزادی دشت را پر كرده. حسین به خیمه برگشت. یاللعجب. لباس رزم به در آورده و عبا و عمامه و نعلین پوشیده. چیزی در آغوش دارد. سوار بر شتر، آرام و مقتدر به سمت سپاه عمر سعد می‌رود، بر بلندی می‌ایستد، سلام و صلوات بر جدش می‌فرستد و می‌گوید. این بچه تشنه است. تشنگی‌اش از حد گذشته، آب دیگر برایش فایده‌ای ندارد، بنوشد و ننوشد رفتنی است. دارد تلذی می‌كند (تلذی همان لب‌زدن‌های آخر ماهی است به وقت از آب بیرون افتادن)، بر پسر مصطفی منت بگذارید! همهمه میان لشكر افتاده، می‌شنوم، یكی می‌گوید راست می‌گوید: بچه گناه دارد برویم، بگیریم و سیرابش كنیم، عرب با بچه كه سر جنگ ندارد. حسین هم لباس جنگ از تن درآورده خطری تهدیدمان نمی‌كند. زنی بالای تپه‌ای پشت سر حسین ایستاده به نظر می‌رسد مادر طفل باشد.
زنی دیگر می‌آید زیر بغل‌های مادر را می‌گیرد و می‌برد توی خیمه‌ها. ولوله‌ها بالا گرفته رعشه به جان عمر سعد می‌افتد. اسبش شیهه می‌كشد و سم می‌كوبد. حرمله را صدا می‌كند. مردی خشن با چهره‌ای كریه پا به گرده اسب می‌كوبد و جلو می‌آید. می‌گوید: به خدمتم امیر. این مرد را دیده‌ام همین چند روز پیش در بازار سلاح فروش‌ها آمده بود تیر بخرد. مرد از ته مغازه‌اش چند تیر سه شعبه آورده بود و می‌گفت: ببین چی برایت دارم! و مرد خندیده بود و خنده‌های زرد و زشتش بوی خون و جراحت می‌داد.
همه سه شعبه‌ها را خرید و پول كه می‌داد، مرد سلاح فروش گفته بود: با این سه شعبه‌ها فقط شیر شكار كن! بچه آهو بزنی چیزی ازش باقی نمی‌ماند و من ترسیده بودم‌! عمر سعد می‌گوید مگر نمی‌بینی حسین آب می‌خواهد برای پسرش؟ سیرابش كن! حرمله می‌گوید: پسر را بزنم یا پدر را و جواب شنید: تو پسر را بزن پدر خود می‌میرد... دست به خورجین می‌برد. من دارم می‌بینم. سه شعبه را بر می‌دارد و به چله می‌نشاند. من دارم می‌بینم و كاری از دستم بر نمی‌آید. سه شعبه هوا را چاك می‌دهد و به زیر گلوی پسر حسین می‌نشیند.
مشت‌های نوزاد معمولا بسته است. تیر كه به گلویش می‌نشیند یك لحظه مشت‌هایش باز می‌شود و بسته می‌شود و چشم در چشم حسین لبخند می‌زند. دوتا از دندان‌های شیری‌اش توی آخرین لبخند برق می‌زند و خون است كه فواره می‌كند. حسین دست زیر گلو می‌برد و به آسمان می‌پاشد. حسین به خیمه‌ها بر‌می‌گردد و مادر نوزاد می‌گوید: فدای سرتان، خودتان سالمید الحمدلله ؟ ...