راه حبیب

راه حبیب

مهر و موم نامه را با عجله باز كرد. «من الغریب، ‌‌ا‌لی الحبیب...». نامه را به سینه چسباند. مثل كسی كه گمشده‌اش را پس از سال‌ها بیابد. دستش را برد لا‌به‌لای محاسنی كه سرخ و سفید می‌زد. سفید از پیرسالی و سرخ از خضابی كه هر از چندی می‌خواست شمار این سن و سال را از دست حبیب در بیاورد. با یك دست نامه را به سینه‌ای كه نفس را زندانی كرده بود چسبانده بود و با دست دیگر محاسنش را بالا می‌آورد. انگار بخواهد چیزی به‌شان بگوید. انگار بخواهد به هم‌سفرش بشارت دهد كه دیگر رسیدیم. دیگر بس است هر قدر با خضاب رویت را سرخ نگه داشتی كه خلق نبینند که سختی راه و دوری مسیر سفیدت كرده. احساس می‌كرد قلبش طوری به دیوار سینه می‌كوبد كه حالاست كه سینه را بشكافد و پیش از حبیب به حبیبش برسد، هر بار حسین نزدیكش می‌شد همین بود. نامه را بغل كرده بود مثل مسافری كه به مقصد برسد و محبوبش را در آغوش بكشد.
تیغ آفتاب سر ظهر مكه بر پشت‌بام روی سر حبیب را گُر می‌داد. حبیب ایستاده بود لب پشت‌بام و به خم كوچه نگاه می‌كرد و دستش لابه‌لای محاسنش می‌كاوید. محاسنی كه سیاه بود و مرتب. آن روز حتی مرتب‌تر از روزهای قبل. احساس می‌كرد قلبش طوری به دیوار سینه می‌كوبد كه حالاست كه سینه را بشكافد و پیش از حبیب به حبیبش برسد، هر بار حسین نزدیكش می‌شد همین بود. آن روز علی و پسرش حسین (سلام خدا بر آن دو) مهمان خانه‌ پدر حبیب بودند و حبیب از شوق دیدن حسین روی بام رفته بود كه لختی زودتر از رسیدن‌ ببیندش. طاق خانه طاقتش را طاق می‌كرد. به پشت‌بام رفته بود كه پرواز كند. چشم می‌مالاند به سر كوچه كه حسین را از دور دید. دوید كه به اهل خانه برساند كه پایش لیز خورد و از بام به زیر افتاد و نقل تاریخ است كه همان دم جان داد.
چشمانش بسته بود و نفس نمی‌كشید. انگار قلبش بالاخره توانسته بود سینه را بشكافد و پرواز كند. حسین رسید بالای سرش و دهانش را برد نزدیك صورتش: حبیب!... چشمانش را گشود.
پایان راه حبیب پر زدن پای عشق و ركاب حسین بود ولی بنا نبود این‌قدر زود به مقصد برسد. حسین رسید بالای سر حبیب و صدایش كرد كه راه دیگری را جلوی پایش بگذارد. راه حبیب باید با نامه‌ حسین از بازار كوفه به كربلا برسد. آن هم با محاسن سفیدی كه با خونش خضاب شود. نه از روی بام و با محاسن سفید.
راهی كه هر وقت از سختی مسیرش به تنگ می‌آمد حلاوت مقصدش را مرور می‌كرد. مثل همان روزی كه با میثم تمار نشسته‌ بودند گوشه‌ نخلستان و از راه و مقصدشان حرف می‌زدند. حبیب گفت: می‌بینم روزی كه بساط خرمافروشی‌ات را ببندی و پای نخلی به دار بكشندت و سینه‌ات را بشكافند... میثم روی پایش زد و گفت: می‌بینم روزی كه كنار پسر رسول خدا فدا شوی و محاسنت به خون گلویت خضاب شود.
بی‌انصافی است كه بگویم حبیب دنبال به مقصد رسیدن بود. حبیب دلداده‌ راه حسین بود. دو بار به مقصد رسید كه راه را دو بار تجربه كند.