پدری كه سخت نمی‌گرفت

پدری كه سخت نمی‌گرفت


مهدی طالقانی تاكید می‌كند كه پدرش هرگز سختگیر نبوده و توضیح می‌دهد: آقا ابدا آدم خشكی نبود. در ایامی كه بسیاری از آقایان رادیو را تحریم كرده بودند، آقا یك رادیوی درست و حسابی خریده بود و با آن شب‌ها رادیوهای عربی را می‌گرفت كه از صدای غژغژ آن ما بچه‌ها خوابمان نمی‌برد. هیچ وقت هم رادیو را قایم نمی‌كرد و ما هم می‌توانستیم گوش بدهیم.
در انتخاب لباس هم آزاد بودیم، البته در چارچوب‌هایی. آقایی در بازار بود به اسم جاویدان كه لباس‌فروشی داشت و از دوستان مرحوم تحریریان بود. شب عید كه می‌شد، آقا به ما می‌گفت برویم پیش آقای جاویدان و یك دست لباس برای خودمان انتخاب كنیم.   والده هم توصیه می‌كرد یك كمی گشادتر و بزرگ‌تر بگیریم كه تا آخر سال به تنمان تنگ نشود! از آقایی به اسم اشكان هم كفش می‌گرفتیم. لوازم‌تحریر را هم از انتشارات محمدی می‌گرفتیم كه كتاب‌های آقا را چاپ می‌كرد. هیچ‌كداممان هم اهل خرج تراشیدن الكی نبودیم. البته من خودم از پانزده‌شانزده سالگی مستقل شدم و پول درآوردم و دیگر از خانواده پول نمی‌گرفتم.
پول توجیبی
آقا همیشه به ما پول تو جیبی می‌داد. مادربزرگمان، هاجر خانم ـ كه خیاط یك بیمارستان بود با ما زندگی می‌كرد ـ سر برج كه حقوق می‌گرفت، می‌نشست وسط اتاق و به هركدام از ما مقداری پول می‌داد. من هم كه اهل پیله‌كردن بودم و اگر شده با گریه و زاری یا هر كاری كه از دستم برمی‌آمد، یك وقت‌هایی از هاجر خانم یا آقا پول بیشتری می‌گرفتم كه بروم سینما.
سینما
آقا می‌دانست كه به سینما می‌روم. حواسش به همه چیز بود، ولی تحكم نمی‌كرد، چون می‌دانست اگر تحكم كند بدتر لج می‌كنیم! به روی من نیاورد كه سینما می‌روم تا یك روز كه خودم قضیه را لو دادم.
در سینما همیشه قبل از شروع فیلم، تبلیغ و فیلم‌هایی درباره ‌شاه پخش می‌شد. یك‌بار رفتم سینما و دیدم آقایی كه همیشه پیش آقا می‌آمد و عجیب اظهار ارادت می‌كرد، با چه اشتیاقی دست شاه را می‌بوسید و چاپلوسی او را می‌كرد! حالم خیلی بد شد و وقتی آمدم خانه، هر كاری كردم بتوانم جلوی خودم را بگیرم و حرف نزنم، نشد.
بالاخره با ترس و لرز به آقا گفتم كه رفته بودم سینما و فلانی را توی فیلم دیدم كه دست شاه را می‌بوسید و قس علیهذا. منتظر بودم كه آقا عصبانی بشود و بگوید: «پسر! تو سینما چه می‌كردی؟» ولی همه چیز تحت‌تأثیر این خبر قرار گرفت. آقا پرسید: «مهدی! مطمئنی؟» گفتم: «بله آقا! خودم دیدم». خلاصه این اطلاع‌رسانی من باعث شد كه آقا حواسش را در مورد آن آدم جمع كند.
در اطراف مسجد هدایت پر بود از سینما. ما بچه‌ها هر وقت می‌رفتیم مسجد، آقای اسماعیل كریمخانی، پسر حاج ابراهیم خادم مسجد، قبل از شروع سخنرانی، ما را می‌فرستاد سینما پارك كه فیلم مجانی تماشا كنیم و توی مسجد شلوغ نكنیم! بعضی از سینماها هم سالن تابستانی داشتند و می‌رفتیم روی پشت‌بام مسجد و تماشا می‌كردیم. آقا فقط می‌گفت: «بچه‌جان! حواست را جمع كن كه هر چیز مزخرفی را تماشا نكنی!»
2 قانون برای دخترها
دو قانون سفت و محكم را برایشان گذاشته بود. یكی این‌كه حسابی درس بخوانند و دیگر این‌كه نصاب شرعی حجابشان را رعایت كنند. برخلاف بسیاری از روحانیون، آقا معتقد بود مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن دخترها نه تنها اشكال ندارد كه واجب است، چون نسل آینده را آنها هستند كه باید تربیت كنند، اما به شرط رعایت اخلاق و رعایت شأن ایشان به عنوان یك روحانی مبارز. آقا هیچ‌وقت دخترها را مجبور نمی‌كرد چادر سر كنند، ولی روسری و لباسشان باید حتما پوشیده و كامل می‌بود.