هیچ‌یك از ما  سخنگوی پدرمان نیستیم

مهدی طالقانی در سالگرد فوت پدرش و در واکنش به اظهارات اخیر یکی از فرزندان آیت‌ا... طالقانی در شبکه ماهواره‌ای وابسته به سعودی‌ها

هیچ‌یك از ما سخنگوی پدرمان نیستیم

19شهریور سالروز درگذشت مردی است که به ابوذر انقلاب معروف است . همین هم بهانه‌ای شد تا با مهدی طالقانی فرزند آن مرحوم به گفت‌و‌گو بنشینیم. مهدی همچنین به مصاحبه مجتبی طالقانی با تلویزیون سعودی ایران اینترنشنال هم واکنش نشان داد. مجتبی طالقانی در این مصاحبه درگذشت آیت‌ا... را مشکوک اعلام کرده بود.

  از سفرهایتان با پدر خاطراتی را بیان كنید.
خاطرم هست كه جاده طالقان بسیار صعب‌العبور بود. آقا در ده وركش مریدان و دوستان فراوانی داشت كه اغلب متمول و گوسفنددار بودند و اسب و قاطر داشتند. از قبل به یك شكلی به آنها خبر می‌دادیم كه آقا می‌خواهد بیاید و آنها اسب یا قاطر می‌فرستادند. آخرین نقطه‌ای كه ماشین می‌توانست برود، قهوه‌خانه خدابیامرز مش علی‌بیك بود كه شبیه كاروانسراهای گِلی بود و اطرافش درخت‌های توت فراوان داشت. می‌رفتیم آنجا و آقا به وركش پیغام می‌فرستاد كه: ما اینجا هستیم و قاطر و اسب بفرستید. معمولا چند روزی آنجا می‌ماندیم و ما هم با درخت‌های توت دلی از عزا درمی‌آوردیم. مش‌حسین نامی قاطر و اسب می‌آورد. او هم یك شب می‌ماند و استراحت می‌كرد و فردا صبحش، بعد از نماز صبح راه می‌افتادیم و از كوچه‌باغ‌هایی می‌گذشتیم و از كوهی كه به ده مشرف بود، بالا می‌رفتیم و از آنجا به طرف پایین می‌آمدیم. در این سفرها واقعا به ما بچه‌ها خیلی خوش می‌گذشت.
 عید فطرها هم كه برای تفریح و به اتفاق انجمن اسلامی مهندسین به كرج می‌رفتید.
بله، در عید فطرها به قدری خوش می‌گذشت كه ما بچه‌ها دعا می‌كردیم زودتر ماه رمضان تمام شود و عید فطر بیاید كه به گردش برویم. عید فطر كه می‌شد، جمعیتی از مسجد دنبال آقا می‌آمدند و تكبیرگویان راه می‌افتادند و آقا را به مسجد می‌بردند. آقا قبلا با بعضی از مؤسسات هماهنگ می‌كرد كه بعد از نماز عید فطر به آنجا برویم.
 مثلا كجا؟
مثلا باغ سرم‌سازی حصارك یا بعضی از دوستان كه در كرج باغ داشتند. اگر هم در نهایت جایی گیر نمی‌آمد، به مدرسه كمال می‌رفتیم كه مرحوم دكتر سحابی با بعضی از دوستانش آنجا را راه انداخته بودند. آقا همیشه سعی می‌كرد جایی را جور كند كه در عین تفریحی بودن، جایی باشد كه دیدنش به اطلاعات ما هم اضافه كند. مثلا یكی از جاهایی كه می‌رفتیم سد كرج بود. یادم هست كه یك بار نماز مغرب را روی تاج سد كرج خواندیم! سالی هم كه به سرم‌سازی حصارك رفتیم، برای خود من دیدن آن همه مار و عقرب و درست كردن پادزهر سم از آنها، خیلی جالب بود. آقا فوق‌العاده به طبیعت علاقه داشت و درباره همه چیز از مسؤولان آنجا سؤال می‌كرد.
گاهی هم به باغی، باغچه‌ای در محدوده گلشهر می‌رفتیم كه به یكی از دوستان آقا تعلق داشت. معمولا یكی دو نفر سخنرانی كوتاهی می‌كردند. بعد برای بچه‌ها سؤالی را به عنوان مسابقه طرح می‌كردند و به برنده، كتاب جایزه می‌دادند. آن روزها گلشهر خیلی آباد نبود و تازه در آنجا رستوران زده بودند. ظهر كه می‌شد، همگی برای خوردن ناهار به آنجا می‌رفتیم.
 هزینه گردش‌ها چگونه تأمین می‌شد؟
كسانی كه می‌آمدند، در پرداخت هزینه‌ها مشاركت می‌كردند و یك مبلغ جزئی می‌دادند، ولی بخش اعظم هزینه‌ها به عهده آقا و دوستانش بود. گاهی در شرح بعضی از عكس‌ها می‌بینیم كه نوشته‌اند نماز عید فطر، در حالی كه اینها نماز ظهر و عصر هستند. آقا همیشه نماز عید فطر را در مسجد هدایت می‌خواند و بعد راه می‌افتادیم.
 آقا مقید بود كه هر سفری كه می‌رود، چیزی برای ما بیاورد. اولین سوغاتی درست و حسابی‌ای كه من از آقا گرفتم، اسباب‌بازی یك ژیمناست بود كه بعد از كنگره قدس برایم آورد. عروسك یك ژیمناست بود كه دور حلقه‌ای می‌چرخید. من تا آن روز هرگز عروسك كوكی نداشتم. كلا هم آدم چیز نگهداری نیستم، اما این اسباب‌بازی را به كسی نمی‌دادم و تا مدت‌ها نگهش داشتم، در حالی كه در مورد بقیه اسباب‌بازی‌هایم این‌طور نبودم و آنها را راحت می‌بخشیدم.
 خلق و خوی بخشش را از پدر به ارث برده‌اید؟
مسأله ارث نیست، مسأله تربیت است. آقا سعی می‌كرد تا جایی كه وسع ما می‌رسد، ما را چشم و دل سیر بزرگ كند كه چشممان دنبال مال دنیا نباشد. یادم هست اولین‌بار كه سالاد الویه به بازار آمده بود، پدرم از مغازه‌ای روبه‌روی مسجد هدایت ـ‌ كه پولدارهای بالای شهری می‌آمدند و از آنجا خرید می‌كردند مقداری الویه خریده و به خانه آورده بود كه ما بخریم و اگر فردا جایی دیدیم، هول نزنیم یا حیرت نكنیم! صاحبان آن مغازه چند برادر ترك و از مریدهای آقا بودند و در مسجد هدایت پشت سر آقا نماز می‌خواندند. گاهی هم پنیرهای خوبی برای آقا می‌آوردند. آقا همیشه به شوخی می‌گفت: «مریدان آقایان تجار و كسبه معروف بازار هستند و مریدهای ما، دانشجوها و واجب‌النفقه‌ها!»
 واقعا این‌طور بود؟
خیر، آقا مریدانی از تمام اقشار جامعه داشت كه مال كه هیچ،‌ واقعا حاضر بودند همه زندگی و حتی در صورت لزوم و به اشاره آقا، جانشان را هم بدهند، ولی آقا خوشش نمی‌آمد وجوهات شرعی بگیرد. بعضی از مراجع از جمله خود امام به آقا اجازه داده بودند كه این كار را بكند، ولی آقا شخصا وجوهات را نمی‌گرفت و فقط گاهی برای امور مربوط به مبارزه، حواله‌هایی می‌داد. در مورد وجوهات شرعیه همیشه می‌گفت: «بروید و در فامیل و بستگانتان ببینید چه كسی مستحق است و به او بدهید». آیت‌ا... میلانی هم به آقا مجوز داده بود هر جوری كه صلاح می‌داند این وجوه را خرج كند.
 پس زندگی شما چگونه تأمین می‌شد؟
از حقوقی كه آقا از مدرسه سپهسالار می‌گرفت و از چاپ كتاب‌های آقا كه البته درآمدش به جیب بنده می‌رفت، چون كتاب‌ها را می‌بردم می‌فروختم و خرج خودم می‌كردم! ما زندگی پرتجملی نداشته، اما زندگی فقیرانه و زاهدانه‌ای هم نداشتیم. یك زندگی متوسط. اگر هم مشكل مالی‌ای وجود داشت، ما بچه‌ها احساس نمی‌كردیم. والده یك میراث‌هایی داشت، از جمله زمین‌هایی در خیابان لاله‌زار كه آنها را بالا كشیده بودند و والده دست ما را می‌گرفت و می‌برد آنجا و آن‌قدر دوندگی كرد تا بخشی از آنها را پس گرفت و با آن توانست خانه‌ای بخرد و به خواهرم-كه تازه ازدواج كرده بود-بدهد. بخشی از پول خانه پیچ شمیران را هم والده پرداخت.
 مگر مرحوم پدرتان خودشان زمین و ارثیه نداشتند؟
چرا، یك تكه زمین در وركش بود كه آقا هرگز دنبالش نرفت و فكر كنم الان از هضم رابع فروشندگان آن هم گذشته باشد! بماند كه كلا زمین در طالقان درآمدزا نبود. حاج حسین و بقیه كسانی كه برای بردن آقا قاطر و اسب می‌آوردند، نذر داشتند كه هر وقت آقا صاحب پسری شد، یك گوسفند را نذر او كنند. یادم هست گوسفند برادرم حسین بعد از چند سال، ده پانزده تایی شد، ولی گوسفندهای مرا گفتند گرگ خورده! (با‌خنده) طالقانی‌ها به تهران كه می‌آمدند، برایمان پنیر و ماست می‌آوردند و این درآمد ما از طالقان بود. در گلیرد هم سی‌چهل تایی درخت گردوی موروثی وجود داشت كه محصولش باید بین 30نفر تقسیم می‌شد و سالی یك كیسه هم به ما می‌رسید كه مرحوم والده با آن چند بار فسنجان درست می‌كرد.
 وقتی پدرتان در زندان بودند، زندگی چگونه اداره می‌شد؟
زندان رفتن آقا كه یك امر دائمی و طبیعی بود و ما هم كاملا عادت كرده بودیم. خود آقا هم عادت كرده بود و می‌گفت: لباس و رختخواب‌هایم را پیش زندانبان‌ها امانت می‌گذارم و می‌گویم به بردنشان نمی‌ارزد و خیلی زود برمی‌گردم! والده قطعا در این‌گونه موارد اضطراب و دلشوره داشت، ولی ابدا به روی خودش نمی‌آورد. فقط هر‌بار كه آقا را می‌گرفتند، از فردای آن روز راه می‌افتاد و سراغ دوست و آشنا می‌رفت كه ببیند آقا را كجا برده‌اند و چه كار می‌شود كرد. وقتی هم جای آقا معلوم می‌شد، تكلیف معلوم بود. قابلمه غذا و لباس و مایحتاج آقا زیر بغل و پیش به سوی زندان! هفته‌ای یك‌بار با آقا ملاقات داشتیم و والده همیشه طوری رفتار می‌كرد كه انگار هیچ اتفاق غیرعادی‌ای پیش نیامده! از لحاظ مالی هم خدا پدر مسؤولان مدرسه سپهسالار را بیامرزد كه حقوق آقا را می‌دادند به دست آقایی به اسم كاشانی و می‌آورد و تحویل والده می‌داد. البته یكی دو سال قبل از انقلاب و سپس بعد از انقلاب این حقوق قطع شد و هر چه هم دوندگی كردیم برای مادرمان این مقرری جور نشد و اگر درایت و مدیریت خود والده نبود، نمی‌دانم در سنین پیری به چه روزی می‌افتاد!
آقا در شركت‌هایی كه دوستانش راه انداخته بودند، سهامی داشت، اما بعدها هیچ كسی نیامد بگوید این هم سود شما از سهام. بنده كه چیزی ندیدم! الان هم اگر كسی هست كه فكر می‌كند از مرحوم طالقانی سهامی باقی مانده كه برنداشته‌اند، بیایند بردارند، حیف می‌شود!
 مرحوم طالقانی در جذب اقشار مختلف جامعه، از تحصیلكرده و دانشگاهی گرفته تا كسبه و حتی دستفروش‌ها از قدرت بی‌نظیری برخوردار بود. شیوه ایشان در این جذب حداكثری چه بود؟
اشاره كردم كه اطراف مسجد هدایت پر بود از كافه و سینما و خلاصه مكان‌های به قول بعضی‌ها فسق و فجور! اگر قرار بود آقا با همه آنها بجنگد و دعوا كند كه دیگر به هیچ كاری نمی‌رسید! شیوه آقا این بود كه با همه مدارا می‌كرد و نسبت به همه دلسوز بود. می‌گفت: بسیاری از این بندگان خدا از درد ناچاری به بیراهه می‌افتند. یكی بود كه در همان راسته مسجد هدایت، ورق پاسور و از این چیزها می‌فروخت. خیلی هم آدم گردن‌كلفتی بود و بسیار تقید داشت كه نمازش را در مسجد هدایت پشت سر آقا بخواند. لات و لوت‌هایی كه آقا را نمی‌شناختند، چند بار ناشی‌گری كردند و موقعی كه آقا رد می‌شد، متلكی پراندند و یك‌بار هم این آدم یك خدمت درست و حسابی به آنها كرد! خیلی از آدم‌هایی كه می‌آمدند و پشت سر آقا نماز می‌خواندند برای این‌كه زندگی‌شان بچرخد در كافه‌ها كار می‌كردند. آقا می‌گفت: این از درد ناچاری است و اگر شغل آبرومند و درستی پیدا می‌كرد، در كافه كار نمی‌كرد. جالب این كه سخنرانی‌های آقا بیشتر روی این‌طور آدم‌ها تأثیر می‌گذاشت.
شیوه آقا در زندان هم همین بود. زندانی‌های سیاسی را برای این‌كه اذیت كنند، گاهی همنشین قاچاقچی‌ها و دزدها می‌كردند. یك قاچاق‌فروش در زندان بود( نامش را نمی‌برم) كه امان همه را بریده بود، اما آقا با او و دار و دسته‌اش جوری رفتار كرد که همگی مرید آقا شدند و آقا اگر می‌خواست چیزی را به خارج از زندان بفرستد، توسط عوامل آنها و پاسبان‌ها می‌فرستاد. در سال 57 و پس از آزادی از زندان،همین فرد یك روز آمد دفتر آقا. شب به آقا گزارش دادم چنین آدمی آمده بود اینجا و می‌گفت شما او را می‌شناسید! آقا گفت: «درست گفته! دفعه بعد كه آمد، بیاورش او را ببینم!». تواضع و خاكی بودن آقا باعث تحول در آدم‌های زیادی می‌شد. آقا به قدری متواضع بود كه حتی به نظرات یك بچه ده ساله هم گوش می‌داد و می‌گفت: «شاید به عقل یك بچه ده ساله چیزی برسد كه به عقل من نرسد!» همیشه طوری به حرف آدم توجه می‌كرد كه حس می‌كردی آدم مهمی هستی. در خانواده هم در جاهایی كه لازم می‌دانست، نظر همه را می‌پرسید. رابطه ما با آقا طوری بود كه راحت همه چیز را با او مطرح می‌كردیم. هیچ روشنفكری نمی‌تواند ادعا كند چنین رابطه راحتی با فرزندانش داشته است. وقتی هم كه با چیزی مخالف بود، دلایل مخالفتش را می‌گفت و آخرش هم می‌گفت قبول یا عدم قبول حرف من دراختیار خودتان است! از كلماتی مثل نباید و حتما و این حرف‌ها استفاده نمی‌كرد. در مورد اعتقادات دینی و بهشت و جهنم هم تعبیر جالبی داشت و می‌گفت: «یك وقتی می‌خواهی بروی جایی و سر راهت یك دوراهی است،یك نفر كه او را خیلی درست هم نمی‌شناسی می‌آید و به تو می‌گوید اگر از راه دست چپ بروی، یك نفر هست كه تو مغزت گلوله‌ای را شلیك می‌كند، اما اگر از راه راست بروی سالم می‌مانی. حالا تو دلت می‌خواهد با احتمال گلوله خوردن به راه چپ بروی، كسی نمی‌تواند مجبورت كند كه نروی، 124هزار پیغمبر آمده و گفته‌اند راه راست این‌طوری است، راه چپ آن‌طوری، ولی تصمیم با توست!»
 و كلام آخر؟
مایلم این را با تاكید بگویم كه هیچ‌یك از ما سخنگوی پدرمان نیستیم. چون در این باره زیاد از من سؤال می‌كنند، حتما از قول بنده بنویسید كه حساب فرزندان آقا از خودش جداست و آنها فقط نظرات شخصی خود را می‌گویند.



 كارهایی می‌كرد كه روحانیون دیگر نمی‌كردند
فرزند آیت‌ا... طالقانی درباره یكی از آن عیدهایی كه اقدامات آیت‌ا... جنبه سیاسی پیدا كرد، می‌گوید: عید سال 46 خبر نداشتیم كه قرار است آقا چه كار كند و مثل هر سال به مسجد هدایت رفتیم كه نماز را بخوانیم و راه بیفتیم كه دیدیم آقا آمد و نماز را خواند و اعلام كرد كه امسال می‌خواهیم فطریه‌ها را برای كمك به آوارگان فلسطینی جمع كنیم! در آن فضای سنگین خفقان، انجام چنین حركتی جز از آقا، از كسی برنمی‌آمد. آقا گفت كه پارچه‌ای را وسط مسجد پهن كنند و اول از همه خودشان چندین برابر فطریه را در آن انداخت و دیگران هم به او تأسی كردند و همین كار را انجام دادند. آقا همیشه یك كارهایی را انجام می‌داد كه دیگران جرات انجامش را نداشتند. مثلا غیر از آقا و مرحوم شجاعی واعظ-كه در مراسم ختم مرحوم تختی شركت داشتند-دیگر هیچ روحانی‌ای به این مجلس نرفت! یا آقا در مسجد هدایت برای استقلال الجزایر جشن گرفت و نماینده سفارت الجزایر هم آمد یا برای جمال عبدالناصر مراسم ختم گرفت و به سفارت مصر هم رفت و دفتر یادبودش را امضا كرد. ابدا ترس از دستگیری و زندان و تبعید نداشت. این جور كارها نوعا بین روحانیون رسم نبود. آقا جزو اولین كسانی بود كه در مورد صهیونیسم هشدار داد و زنگ خطر را به صدا درآورد. می‌گفت: آدم به عنوان یك ایرانی جلوی این عرب‌ها خجالت می‌كشد، چون رژیم شاه حامی سرسخت اسرائیل بود. آقا وقتی به اعتقادی می‌رسید، دیگر كاری به تایید و تكذیب كسی نداشت. یادم هست در مراسم ختمی كه برای عبدالناصر گرفت، بعضی از آقایان می‌گفتند: آقا سنی شده! ولی آقا این‌جور حرف‌ها را تحویل نمی‌گرفت و بدون ترس و واهمه، كاری را كه فكر می‌كرد درست است، انجام می‌داد. در مورد فلسطینی‌ها هم، فطریه‌ها را دادند مرحوم شیخ مصطفی رهنما به سفارت اردن برد و تحویل داد. این‌كه آیا به فلسطینی‌ها دادند یا نه؟ ا... اعلم!



كادیلاكی كه هرگز سوار نشد
درباره ساده‌زیستی آیت‌ا... طالقانی، نكات متفاوتی مطرح شده ولی فرزندش در این باره خاطره شیرینی دارد. مهدی طالقانی می‌گوید: آقا همواره توصیه می‌كرد از هر كاری كه در آن شائبه دنیازدگی است دوری كنیم. بعد از انقلاب،‌ تك‌تك فرزندان آقا می‌توانستند مشاغل پردرآمد و مهمی داشته باشند، ولی با این‌كه خود من در مضیقه مالی بودم، زیربار نرفتم. من قبل از انقلاب واردكننده قطعات ماشین‌های سنگین بودم و وضعیت مالی بسیار خوبی داشتم، ولی همه دارایی‌ام را در جریان انقلاب در دفتر آقا از دست دادم! یك روز به آقا گفتم: «شما كه وضع مالی مرا می‌دانید، چرا اجازه نمی‌دهید یكی از این پیشنهادها را قبول كنم؟» می‌گفت: «مردم مرا می‌شناسند، كافی است كوچك‌ترین خطایی از فرزندانم ببینند تا اعتمادشان از من سلب شود و سلب اعتماد از من یعنی خلل در اعتقادات‌شان نسبت به مروجان دین! این آسیبی است كه به هیچ شكلی نمی‌شود جبرانش كرد.»
اوایل انقلاب یكی از دوستان، یك كادیلاك مدل 71 را به قیمت ارزانی در حراجی سفارت آمریكا خریده بود و ذوق‌زده آمد كه آقا را جایی ببرد. آقا تا چشمش به آن ماشین افتاد، عصبانی شد و خطاب به من گفت: «این را بردار ببر، فكر نكردی اگر مردم مرا در چنین ماشینی ببینند بگویند اینها هنوز هیچی نشده برای خودشان از این بساط‌ها جور كرده‌اند!» گفتم: «آقا! قیمت این ماشین از یك پیكان هم كمتر است!» آقا گفت: «مردم كه این را نمی‌دانند و حكم به ظاهرش می‌كنند و از قیمتش خبر ندارند. بردار ببر!» خلاصه هر چه اصرار كردیم سوار نشد.