افسانه عروج آخرین كتابفروشی
نمیدانم دارم میروم بالای سر بیماری رو به قبله كه لحظات احتضارش را بنویسم، یا میروم كه در مراسم عروج یك مسیحا شركت كنم و قصهاش را برای مردم چند قرن بعد روایت كنم. مردم چند قرن بعد كه شاید قصهام را لابهلای افسانهها بخوانند و اسمش را بگذارند: «افسانه عروج آخرین كتابفروشی» بعدش كلمه كتابفروشی را معنی كنند: محلی كه در زمانهای قدیم در آن كتاب به فروش میرفت. كتاب شامل تعدادی كاغذ بین یك جلد سخت بود كه متنها را در آن منتشر میكردند.
میرسم جلوی كتابفروشی، از خودرو پیاده میشوم و میایستم روبهروی عمارت زیبای كافهكتاب. یك ساختمان ویلایی دو طبقه با معماری زیبا و حیاطی كوچك كه با دیوارهای نردهای خودش را از خیابان جدا كرده است. خیره میشوم به پنجره كافه كه ایوان طبقه بالاست. مثل رفیقی كه چشم در چشم رفیق محتضرش آه میكشد. فكر اینم كه از این به بعد، این عمارت هر لباسی كه بپوشد برازندهاش نیست. حالا میخواهد لباس یك كافهرستوران سنتی باشد كه جوانها در ایوانش قلیان بكشند، یا جامه یك گالری مجلل. مگر این كه صاحبان جدیدش دست به كار كوبیدن اصالت و ساختن برج شوند. فقط این طور میشود یك خاطره اصیل را از ذهن شهر پاك كرد و جایش را با سیمان و گچ بیروح پر كرد.
نمیخواهم بپذیرم كه به اینجا وابستگی دارم، ولی دارم!
میدانید، آدم به هر جا كه در آن به نوشتن عادت كند وابسته میشود. من مطمئنم ولادیمیر ناباكوف به صندلی عقب خودرواش وابسته بود. خبر تعطیلی قریبالوقوع اینجا را كه شنیدم، سپردم جلسهای با مدیرش هماهنگ كنند كه با هم به صحبت بنشینیم. شاید از این مصاحبت چیزی هم دست خوانندگان روزنامه را گرفت.
میروم بالا و با صاحب كتابفروشی مینشینیم دور میز كنجی كافه. اینجا هیچوقت این موقع اینقدر شلوغ نبود. همیشه این ساعت كه میآمدم خودم بودم و خیالاتم و پنجرهای كه نیمه اول سال تمام منظرهاش چنارهای كنار خیابان بود و نیمه دوم سال، ساختمانهای روبهرو را میشد از لابهلای شاخههای خلوت چنارها دید، اما امروز شلوغ است. انگار هر كسی كه خبر تعطیلی را شنیده، آمده كه كاری كند.
صاحب كتابفروشی جوانی 30 و چند ساله و موقر است كه آرام و با طمأنینه حرف میزند و چشمانش از پشت عینك، گاهی به من و گاهی به زمین خیره میشوند. خودش دستی به قلم دارد و تحصیلاتش علوم سیاسی است. وقتی از بسته شدن كتابفروشی صحبت میكند، انگار از تعطیلی همه كتابفروشیهای جهان حرف میزند.
میگوید: دیگر دخل و خرج اینجا با هم نمیخواند. مردم دیگر وقت و حوصلهای برای خریدن و خواندن كتاب ندارند. من ده سال است كه كتابفروشم. سالهای پیش مردم بیشتر در تكاپوی دانستن بودند، اما سال به سال این روحیه كمتر شد. دیگر انگار مردم همه امور را به متخصصین واگذاشتهاند و سرگرم زندگی خودشانند. تعطیلی كتابفروشی ما نتیجهاش این نیست كه حالا مردم از جای دیگری كتاب بخرند. این تعطیلی یك روح ناامیدی در دل جامعه فرهنگی میدمد.
مثلا خود من دیگر رغبتی به نوشتن و ترجمه ندارم. احساس میكنم گوشه خانهام دارم با خودم حرف میزنم. من حالا بعد ده سال كتابفروشی و نوشتن و كار فرهنگی، فكر میكنم باید به فكر شغل و مشغله دیگری باشم...
از پنجره به چنارهای زرد و نارنجی خیابان نگاه میكنم و با خودم فكر میكنم پس تكلیف من و همه كلمههایی كه پشت این پنجره زاده شدهاند چه میشود؟
میرسم جلوی كتابفروشی، از خودرو پیاده میشوم و میایستم روبهروی عمارت زیبای كافهكتاب. یك ساختمان ویلایی دو طبقه با معماری زیبا و حیاطی كوچك كه با دیوارهای نردهای خودش را از خیابان جدا كرده است. خیره میشوم به پنجره كافه كه ایوان طبقه بالاست. مثل رفیقی كه چشم در چشم رفیق محتضرش آه میكشد. فكر اینم كه از این به بعد، این عمارت هر لباسی كه بپوشد برازندهاش نیست. حالا میخواهد لباس یك كافهرستوران سنتی باشد كه جوانها در ایوانش قلیان بكشند، یا جامه یك گالری مجلل. مگر این كه صاحبان جدیدش دست به كار كوبیدن اصالت و ساختن برج شوند. فقط این طور میشود یك خاطره اصیل را از ذهن شهر پاك كرد و جایش را با سیمان و گچ بیروح پر كرد.
نمیخواهم بپذیرم كه به اینجا وابستگی دارم، ولی دارم!
میدانید، آدم به هر جا كه در آن به نوشتن عادت كند وابسته میشود. من مطمئنم ولادیمیر ناباكوف به صندلی عقب خودرواش وابسته بود. خبر تعطیلی قریبالوقوع اینجا را كه شنیدم، سپردم جلسهای با مدیرش هماهنگ كنند كه با هم به صحبت بنشینیم. شاید از این مصاحبت چیزی هم دست خوانندگان روزنامه را گرفت.
میروم بالا و با صاحب كتابفروشی مینشینیم دور میز كنجی كافه. اینجا هیچوقت این موقع اینقدر شلوغ نبود. همیشه این ساعت كه میآمدم خودم بودم و خیالاتم و پنجرهای كه نیمه اول سال تمام منظرهاش چنارهای كنار خیابان بود و نیمه دوم سال، ساختمانهای روبهرو را میشد از لابهلای شاخههای خلوت چنارها دید، اما امروز شلوغ است. انگار هر كسی كه خبر تعطیلی را شنیده، آمده كه كاری كند.
صاحب كتابفروشی جوانی 30 و چند ساله و موقر است كه آرام و با طمأنینه حرف میزند و چشمانش از پشت عینك، گاهی به من و گاهی به زمین خیره میشوند. خودش دستی به قلم دارد و تحصیلاتش علوم سیاسی است. وقتی از بسته شدن كتابفروشی صحبت میكند، انگار از تعطیلی همه كتابفروشیهای جهان حرف میزند.
میگوید: دیگر دخل و خرج اینجا با هم نمیخواند. مردم دیگر وقت و حوصلهای برای خریدن و خواندن كتاب ندارند. من ده سال است كه كتابفروشم. سالهای پیش مردم بیشتر در تكاپوی دانستن بودند، اما سال به سال این روحیه كمتر شد. دیگر انگار مردم همه امور را به متخصصین واگذاشتهاند و سرگرم زندگی خودشانند. تعطیلی كتابفروشی ما نتیجهاش این نیست كه حالا مردم از جای دیگری كتاب بخرند. این تعطیلی یك روح ناامیدی در دل جامعه فرهنگی میدمد.
مثلا خود من دیگر رغبتی به نوشتن و ترجمه ندارم. احساس میكنم گوشه خانهام دارم با خودم حرف میزنم. من حالا بعد ده سال كتابفروشی و نوشتن و كار فرهنگی، فكر میكنم باید به فكر شغل و مشغله دیگری باشم...
از پنجره به چنارهای زرد و نارنجی خیابان نگاه میكنم و با خودم فكر میكنم پس تكلیف من و همه كلمههایی كه پشت این پنجره زاده شدهاند چه میشود؟