حاج قاسم و آن 23 نفر

حاج قاسم و آن 23 نفر


 جنگ کوچک و بزرگ نمی شناسد؛ این را احمد یوسف زاده، نوجوان باریک‌اندام و ظریف روزهای دفاع مقدس در کتاب شیرین آن 23 نفر نوشته  و نتیجه گرفته چون جنگ کوچک و بزرگ نمی‌شناسد او نیز مثل خیلی‌های دیگر با آن سن و سال کم و اندام نازک راهی جبهه شد تا به وطن ادای دین کند. احمد یکی از آن 23 نفر بود، رزمنده ای کم سن و سال که  در دوران اسارت طولانی، همپای 22 اسیر دیگر کتک فراوان خورد و شکنجه زیاد شد تا اقرار کند به اجبارحکومت به جبهه آمده است.
با این وصف ماجرای نحوه اعزام احمد به جبهه خواندنی است، وصفی که با نام و حضور سردار شهید قاسم سلیمانی خواندنی تر نیز شده و نگاه تیزبین و قلب مهربان سردار را متذکر می شود: روز اعزام رسیده بود و سردارقاسم سلیمانی که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثارا... را به عهده داشت، دستور داده بود همه‌ نیروها در زمین فوتبال جمع شوند. قاسم میان نیروها قدم می‌زد و یک به یک آنها را برانداز می‌کرد. دلم لرزید. او آمده بود نیروها را غربال کند. کوچک‌ترها از غربال او فرو می‌افتادند. نیروهایی را که سن و سالی نداشتند از صف بیرون می‌کشید و می‌گفت «شما تشریف ببرید پادگان. انشاءا... اعزام‌های بعدی از شما استفاده می‌شه»
 فرمانده تیپ نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و اضطراب در من بالا و بالاتر می‌رفت. نزدیک بود از صف بیرونم کند و حسرت شرکت در عملیات را بر دلم بگذارد. در آن لحظه چقدر از حاج قاسم متنفر بودم! این کیست که به جای من تصمیم می‌گیرد بجنگم یا نجنگم؟اصلا اگر من مال جنگ نیستم پس چرا روز اول گذاشتند به پادگان قدس بروم و آنجا یک ماه آموزش نظامی ببینم. اگر بنا نبود اعزام بشوم، پس یونس زنگی‌آبادی، مسؤول آموزش نظامی، به چه حقی ساعت 3 بامداد سوت می‌زد و مجبورمان می‌کرد ظرف چهار دقیقه با سلاح و تجهیزات در زمین یخ‌زده‌ پادگان قدس حاضر باشیم؟
دلم می‌خواست حاج قاسم می‌فهمید من فقط کمی قدم کوتاه است؛ وگرنه 16سال کم سنی نیست! دلم می‌خواست جرات داشتم بایستم جلویش و بگویم: «آقای محترم شما اصلا می‌دونید من دو ماه جبهه دارم؟ می‌دونید من به فاصله‌ صد ارسی از عراقیا نگهبانی داده‌ام و حتی بغل دستی‌ام توی جبهه‌ ترکش خورده؟» حاج قاسم نزدیک من رسیده بود و من نزدیک پرتگاهی انگار. با خودم فکر می‌کردم کاش ریش داشتم. به کنار دستی‌ام، که هم ریش داشت و هم سبیل، غبطه می‌خوردم. لعنت بر نوجوانی! باید صورت لعنتی‌ام را به سمتی دیگر می‌چرخاندم که حاج قاسم نبیندش.
سخت بود. اما روی زانوهایم کمی بند شدم؛ نه آنقدر که حاج قاسم فکر کند ایستاده‌ام و نه آنقدر که ببیند نشسته‌ام. حالتی میان نشسته و ایستاده بود؛ نیم‌خیز. از کوله پشتی‌ام هم برای رسیدن به مطلوب، که فریب حاج قاسم بود، کمک گرفتم. باید آن را هم سمتی می‌گذاشتم که محل عبور فرمانده بود و گردنم را به سمت مخالف می‌چرخاندم. کلاه آهنی هم بی‌تاثیر نبود. کلاه آهنی بزرگ و کوچک ندارد. این امتیاز بزرگی بود که من در آن لحظه داشتم. با اجرای این نقشه، هم مشکل قدم و هم مشکل بی‌ریشی‌ام حل شد. مانده بود دقت حاج قاسم؛ که دقت نکرد. رفت و نام من در لیست نهایی اعزام ماند.