حکایت چشم‌هایش

برای سردار شهید، حاج قاسم سلیمانی که او را کم می‌شناختیم

حکایت چشم‌هایش

آن ویدئو چند ثانیه‌ای را دیده‌اید؟ همان که پسر کوچک شهید مدافع حرم، در قنوت نماز قاسم سلیمانی، به او گل می‌دهد و حاج قاسم هم می‌گیرد و آن شاخه گل را کنار مهرش می‌گذارد؟ این فقط یک تصویر چند ثانیه‌ای و کوتاه از زندگی حاج قاسم است؛ تصویری که می‌شود دل پر مهر و عاطفه‌ قاسم سلیمانی را پشت آن ابهت و چشم‌های پر از قدرت، به راحتی دید. حالا حاج قاسم سلیمانی چند روز پیش، شهید حاج قاسم سلیمانی امروز است و چند روزی است قلبمان از نبودن آن نگاه پر قدرت که دلمان را بر همه‌چیز قرص و خیالمان را راحت می‌کرد، می‌لرزد. حالا نام قاسم سلیمانی در جست‌وجوهای اینترنتی در بالاترین سطح ممکن قرار گرفته و همه به دنبال دیدن تصویری، خواندن خاطره‌ای یا پیدا کردن نشانی از سردار هستند و از این به بعد، این اتفاق بیشتر از همیشه تکرار می‌شود. اتفاقی که از امروز به بعد باید به دنبال نام و نشانی از او و زندگی اش در کتاب‌های درسی باشیم. حالا گفته‌های سربازان عرب و همرزمان سردار، روایت‌های اهالی روستاهای کرمان و بچه‌محل‌ها و تعریف‌های خانواده سردار سلیمانی، مکتوبات با ارزشی خواهند بود که منبع و سندی برای همه آن چیزهایی است که از سردار گفته‌ و شنیده‌ایم.

حالا خیلی وقت است سردار ثابت کرده بدون هیاهو و بدون سر و صدا می‌شود کاری را پیش برد. این را از صحبت‌های نیروهای مجاهد و مدافع حرم عرب که علیه داعش و سایر گروه‌های تکفیری مبارزه می‌کنند می‌شود شنید:« او همیشه با ما بود، یعنی با ما غذا می‌خورد. با ما می‌خوابید. اصلا عکس‌های داخل تلفن همراهم نشان می‌دهد او همراه با ما در گرمای بسیار سوزان ظهر روی کوه‌ها می‌خوابید.» از نظر آنها، یک مقام عالی رتبه کشور چنین رفتاری نباید داشته باشد. چنین کسی باید در موقعیت‌های جنگی هم شرایط متفاوتی از سربازان داشته باشد، اما حاج قاسم سلیمانی این‌طور نبوده و نتیجه فعالیت‌هایش بیشتر از هر اتفاق دیگری برای او مهم بوده است. این‌که در سخنرانی‌اش از حذف داعش در کمتر از سه ماه دیگر بگوید و جهان ببیند که حرف‌هایش به واقعیت تبدیل شده:« این مرد دست دشمنان را کوتاه کرد. کسانی که به اسلام دروغین چنگ زده‌اند.» او یک فرمانده تمام عیار بوده است که خودش سپر بوده و راه را به سربازانش نشان می‌دهد. این را کسانی که با او تجربه مبارزه داشته‌اند، می‌گویند:« او ابتدای صف وارد می‌شد و سپس ما وارد جنگ می‌شدیم. در بیشتر عملیات‌ها حاجی حضور فعالی در صحنه‌ها داشت؛ نه این‌که در مرکز فرماندهی بنشیند و عملیات را اداره کند. درست وقتی همه ما از ترس تک تیراندازها، با حالت استتار و خمیده راه می‌رفتیم، او با تمام قامتش راه می‌رفت و خم نمی‌شد. او همیشه مثل یک سرباز صفر و مجاهد معمولی در صحنه حضور داشت.»
 فرمانده افسانه‌ای
یکی از سربازان عرب از تصوراتش قبل از دیدارش با قاسم سلیمانی تعریف می‌کند. از این‌که او را فرمانده‌ای مغرور و شاید تندخو می‌دانسته است. حق هم داشته است؛ به هر حال هر فرمانده‌ای همین است و کسی چیزی جز این از چنین مقامی انتظار ندارد، اما اشتباه می‌کرده است: « در خیال خود فکر می‌کردم او بنا به جایگاه و منصبی که دارد، شاید با کسی حرف نزند، ارتباط نگیرد، اما چیزی که من از او دیدم، دقیقا برعکس تصوراتم بود. وقتی من قاسم سلیمانی را دیدم، او چیزی جز سادگی نبود. او  یک چفیه ساده سیاه و سفید انداخته بود و با دوربینش منطقه را رصد می‌کرد. اصلا آرامشی که من در کلام و رفتار او دیدم، در هیچ‌کس تا آن روز ندیده بودم. اصلا ندیدم او از دست کسی عصبانی شود یا تندی کند. گذراندن سخت‌ترین لحظات برای او یک مساله کاملا طبیعی بود. » این را همه سربازان منطقه به اتفاق قبول دارند:« هرگز محافظی همراه نداشت و حتی غذایش هم با دیگر مجاهدان یکی بود. او حتی برای مجاهدان، اسلحه و مهمات حمل می‌کرد. او مجروحان را با آمبولانس به بیمارستان نمی‌رساند؛ بلکه با استفاده از بالگرد، آنها را به نزدیک‌ترین بیمارستان می‌رساند و بعد از آن به بهترین بیمارستان منتقل می‌کرد.» سرباز عرب اصرار دارد بگوید من همه اینها را با چشمان خودم دیده‌ام.
 قانون برادر نمی‌شناسد
قانون شوخی بردار نیست؛ سردار قاسم سلیمانی این را زمانی نشان داد که برادرش سال‌ها پیش، نتوانست در کنار او و در سپاه فعالیت کند. برادر کوچک‌تر سردارقاسم سلیمانی هفت سال از او کوچک‌تر است. سهراب سلیمانی، هفده هجده ساله بوده که به طور افتخاری با سپاه همکاری می‌کرده است و همین سن و سال کم و افتخاری بودنش، باعث شده بود خیلی تابع قوانین و مقررات نباشد؛ موضوعی که حاج قاسم نمی‌توانسته آن را تحمل کند.  به هر حال برادر حاج قاسم بودن سخت است:« این موضوع برایش مهم بود؛ این که همه می‌گویند تو برادر من هستی و همه از تو الگو می‌گیرند. پس نمی‌توانی قوانین را نادیده بگیری.» و در نهایت غرور جوانی باعث می‌شود به خاطر همین بی‌نظمی‌ها، برادر حاج قاسم آنجا نماند. البته این ماجرا باعث نمی‌شود بین برادرها فاصله بیفتد و این طور که خودش تعریف می‌کند، او در بیشتر عملیات‌ها، حاج قاسم را همراهی می‌کرده است. اما برای حاج قاسم، همه‌چیز سر جای خودش بوده است. کسی که با وجود تمام مسؤولیت‌ها و دغدغه‌هایش، از خانواده‌اش غافل نبوده است. این را برادر کوچک تر حاج‌قاسم  در روزهای قبل از شهادتش گفته است:« با این که او مردی بسیار عاطفی و احساسی است، اما به خاطر مسؤولیت‌هایش خیلی وقت نمی‌کند به خانواده برسد اما در همان وقت کم، حواسش نسبت به همه جمع بود. یادم است آن سال‌ها که در سپاه همراه او بودم، مدام من را کنترل می‌کرد. بعد از آن هم، زمانی که من در سازمان زندان‌ها کار می‌کردم، او حواسش بود که من اگر یک وسیله کوچک مثل موتور هم می‌خریدم، اطمینان پیدا کند آن را چگونه تهیه کرده‌ام.» این طور که معلوم است، حاج قاسم حواسش همیشه جمع بوده است؛ می‌خواهد یک موضوع مهم امنیتی در کشور باشد یا یک اتفاق کوچک در خانواده‌اش.
 پدری برای همه ما
تا   هنگامی  که کسی از نزدیک او را ندیده باشد، باورش نمی‌شود، آدمی به این اقتدار و جدیت، آنقدر مهربان و عاطفی باشد. قلب سرشار از مهر و عاطفه‌ای که همین خودش، دلیلی برای غصه فرزندان شهدا در این روزها شده است. حال بد این روزهای فرزندان شهدا، خودش روضه مفصلی برای شهادت حاج‌قاسم است. این طور که می‌گویند، فرزندان شهدا و حاج قاسم ارتباط قلبی عمیقی با هم داشتند. همسر شهید انصاری تعریف می‌کند:«یک‌بار دختر و پسر کوچکم در دیدارشان با سردار، از حاج قاسم پرسیدند که پیکر پدرمان کی برمی‌گردد؟ بعد از این سوال، چشمان حاج‌قاسم پر از اشک شد و به دخترم زینب گفت که به شما قول می‌دهم هر طور شده پیکر پدرتان را برگردانم. زینب و حسین دوباره پرسید که مطمئنید؟ خیالمان راحت باشد؟ که سردار گفت مطمئن باشید؛ به‌زودی نشانی از پدرتان به شما می رسد. شاید باورتان نشود که از آخرین درخواست بچه‌هایم هنوز سه ماه نگذشته بود که در اسفند سال گذشته استخوان جمجمه همسرم شهید سعید انصاری به خاک وطن بازگشت و زینب و حسینم آرام گرفتند.» برادر حاج قاسم می‌گوید آنقدر سردار با بچه‌های شهدا عاشقانه رفتار می‌کرد که گاهی فرزندان خودش به شوخی به این ماجرا حسادت می‌کردند. حالا  در این روزها، فرزندان شهدا، طعم دوباره از دست دادن پدرشان را چشیده‌اند.

 امید مردم روستا
حاج قاسم از روستاهای کرمان آمد، هرکاری توانست برای کشور کرد و حالا قرار است دوباره و بعد از مدت‌ها اما با عنوان‌های جدیدی مثل سردار دل‌ها، فرمانده بی‌سایه، مهندس امنیت خاورمیانه و چندین عنوان دیگر و برای همیشه به کرمان برگردد. اما بچه‌محل‌های او، در روزهای پیش از شهادتش، از روزهایی می‌گفتند که سردارقاسم سلیمانی در اوج مسؤولیت‌هایش هم روستای بچگی‌هایش را فراموش نکرده بود: « حاجی قبل از انقلاب ساکن کرمان بود؛ بچه بود که از روستا رفت. در کرمان هم ورزش رزمی ‏کار می‌کرد هم بنایی. او کاراته‌کار و مربی پرورش اندام بود. اینجا همه می‌دانند حاجی، آدم جسور و نترسی بود. ‏حاجی همان موقع هم هوای بقیه را داشت. حالا هم جان مردم اینجا به جان فرمانده‌شان بسته است.» و حالا معلوم نیست که با شنیدن خبر شهادت فرمانده‌شان، چه حال و روزی دارند. حق هم دارند؛ آنها روزهای خوش زیادی با هم داشتند. نوجوان ورزشکار محل از رفت و آمد سردار به مسابقات ورزشی روستا می‌گوید:« یکی از سال‌ها، سردار در مراسم اهدای جام رمضان در سالن بود. همه بچه‌ها با او عکس گرفتند و آنقدر خوشحال بودند که عکس‌ها را در اینستاگرام‌هایشان هم گذاشتند. حاجی چند دقیقه‌ای با بچه‌ها حرف زد، به همه هدیه ساده‌ای داد و تیم قهرمان را هم به مشهد فرستاد.» اما یکی از مسن‌ترهای روستا می‌گوید: «همیشه اینجا می‌آید. ‏وقتی هم که می‌آید معمولا به همه سر می‌زند یا در همین مسجد سخنرانی می‌کند. عیدها  برنج، گوشت، قند و از این چیزها می‌آورد و بین همه مردم تقسیم می‌کند. به ما که ‏بی‌سرپرستیم هم یک بن بیشتر می‌دهد. البته این موضوع فقط هم مخصوص به روستای ما نیست. حاجی حتی به بقیه شهرستان‌های جنوب کرمان هم رسیدگی می‌کند. خدا را شکر حاجی ما را تنها نمی‌گذارد. خدا پشت و ‏پناهش باشد.» اما حالا فرمانده پیش خداست.