خاطرات كجا میروند؟
بوی پیاز داغ روی آش رشته كندوان میداد. بوی بلال روی زغال جاده شمیران. هرم آفتاب خشك جاده اصفهان روی سقفش مانده بود و سرمای برف گردنه حیران هنوز از تنش بیرون نرفته بود. ایستاده بودم روبهرویش و چشم در چشم هم نگاه میكردیم. صدای خنده و قهقهه و تصنیف بنان كه از روی نوار كاست پخش میشد، از داخلش بیرون میریخت. با خودم فكر میكردم ماشینهای قدیمی كه گوشه خرابهها میمانند عمداً شیشههای خودشان را میشكنند كه خاطراتشان را بیرون بریزند.