قلب ایران
عطیه ضرابی / تهران
بر سطح سخت و سنگی زمین، آرام خوابیدهام. سن و سالی از من گذشته است. گه گُداری سرفهام میگیرد و جسمم میلرزد. گاهی که چشم هایم را باز میکنم ، آسمانی صاف را میبینم و کم ستاره، که ماه در آن دلبری میکند. بعضی وقتها، گرد و غباری بینیام را قلقلک میدهد و عطسهای میکنم. جغرافی دانان گفتهاند بدنم گرم و خشک است، اما خودم میدانم ، چشمهای من پر از اشکهای شوریست که وقتی گریه کنم ، سِیلی عظیم به راه می افتد.
من قلب هم دارم ، مثل شما آدمها، درست در سمت چپ سینه خاکیام... قلب من پاک است و نورانی ، دیگر به خورشیدِ شما احتیاجی نیست ، دستم را سایبان قلبم کردهام ، آن را از هر گزند و آسیبی حفظ میکنم. در لا به لای دلم ، عشق جریان دارد ، محال است به قلبم سری بزنی و نا امید برگردی ، از جادههای پست و هموار تنم که عبور کنی ، دلت را که کمی صاف کنی ، آنگاه گنبدش رو به روی توست . زیر رواقش مینشینی و حرف میزنی ، مطمئن باش که گوش میدهد به تک تک کلمهها و حرفها ...
نقاره میزنند ، کبوترها از روی گنبد به سمت آسمان پر میکشند ، پسرکی لبِ حوض بازی میکند ، پیرمردی نورانی ، تسبیح به دست و با لباس خادمی ، فیشِ غذای حضرتی پخش میکند، مادری، چندمین گره را به پنجره فولاد میزند ، پر از امید و به نیت شفا ... همه اینها ، در قلب من اتفاق می افتد ، جایی که شما مشهد مینامیدش ، محل شهادت مهربانیها.حالا من آرام خوابیده ام ، با خیالی راحت ، که لبخند کسی هست که ضامن آرزوهایتان باشد ، در شمال شرقیِ تنم ...
من ایرانم، ایران! و مشهدالرضا قلب من است.