روایت مرتضی شعبانی از آخرین سفرش با شهید سیدمرتضی آوینی
قصـــه آخر آقامرتضی
ساعت 10 صبح روز سهشنبه جمع شدیم توی روایت فتح، به همراه پرویز و یوسف وسایل را آماده كردیم و چیدیم توی ماشین. بچهها یكییكی سر میرسیدند. احمد كوچكی، محمد جوانبخت، احمد شفیعیها، آقاحشمت و بالاخره سعید قاسمی. سعید یكی را با خودش آورده بود كه قبلا ندیده بودیمش، برعكس خود سعید قاسمی خیلی خجالتی بود. سعید گفت بچهها آقاسعید یزدانپرست از همكلاسیهای دانشگاه و از قدیمیهای كردستان. بعد ما را نشان سعید داد و گفت: آقای یزدانپرست، بچهها و همه خندیدیم.
قرار بود بعد از ناهار بچهها حركت كنند. سوار دو تا ماشین شدند و حركت كردند. ما هم باید با پرواز شماره 910 ساعت ده و نیم شب از اهواز خودمان را به آنها میرساندیم. قرارمان فردا قبل از ظهر كمی پایینتر از اندیمشك سهراهی كرخه بود. عقربه ساعت فرودگاه مهرآباد 9 شب را نشان میداد. همه آمده بودند بهجز یوسف صابری، منتظرش بودیم. آقا مرتضی و اصغر با هم صحبت میكردند هرازگاهی آقامرتضی برای بچههایی كه از كنارشان رد میشدند شكلك درمیآورد و لپ بعضیها را هم میكشید و بعد قاهقاه میخندیدیم. یكربع بعد یوسف هم رسید، همگی سوار هواپیما شدیم. آقامرتضی و قاسم روی صندلی جلویی كنار هم نشسته بودند. قبل از اینكه مهماندار بخواهد متن تكراری را شروع كند آقامرتضی سرش را از لای صندلی چرخاند و رو به ما گفت: نازنازیها سلام و بعد بلافاصله شروع كرد به خندیدن. درست مثل بچهها.
نیمهشب رسیدیم اهواز. شب را توی مهمانسرای استانداری خوابیدیم، صبح هم از استانداری یك پاترول گرفتیم كه ما را به اندیمشك برساند. نزدیكیهای شوش دانیال كه رسیدیم، نمیدانم آقامرتضی بود یا قاسم كه گفت: بریم شوش زیارت دانیالنبی(ع). از زیارت كه برگشتیم اصغر دستودلبازی كرد و یه جعبه سیب و پرتقال و یكخرده خوراكی خرید. آقامرتضی هم یه چفیه خرید، از آن چفیههای مشكی فلسطینی. چقدر سربهسرش گذاشتیم و شوخی كردیم؛ این چیه دیگه خریدی؟
ساعت ۱۱ رسیدیم سهراهی كرخه. كمی جلوتر از سهراه هر دو ماشین زیر درختهای اكالیپتوس پارك شده بودند، درهایشان باز بود. سعید و یكی دوتا از بچهها روی صندلیها خوابیده بودند، بقیه هم مثل لشكر شكستخورده زیر سایه درختها دراز كشیده بودند. با سروصدای ما از خواب پریدند. همدیگر را بغل كردیم، انگار سالهاست كه هم را ندیده بودیم.
اصغر بچهها را به كیك و نوشابه دعوت كرد. راه زیادی در پیش داشتیم. به سمت فكه حركت كردیم. توی افق مقابلمان ابرهای تیره و سیاه، آسمان و زمین را به هم دوخته بودند. رعد و برقهای پیدرپی، صدای غرش رعد، بوی خوش و معطر گلهای بهاری پس از باران، بوی خاك بارانخورده و صدای پرندههایی كه آرام و قرار نداشتند، موقعیتی استثنایی به وجود آورده بود. هر چه به فكه نزدیكتر میشدیم، چالهچولههای جاده هم زیادتر میشد. آرامآرام آسفالت تهكشید. از زیر طاقنصرتی كه از رنگینكمان درست شده بود، عبور كردیم. به موقعیت برغازه رسیدیم، ۲۰ كیلومتری فكه. برغازه محل استراحت و اقامتگاه شبانهمان بود. بر اثر بارندگی لحظات قبل، كف یكی دوتا از سنگرها آب جمع شده بود.
قاسم چكمهای لاستیكی پوشیده بود، داشت آب باران را تخلیه میكرد. ما هم خجالت كشیدیم رفتیم كمكش. قاسم دهقان از بچههای قدیمی سپاه و فرمانده یكی از گردانهای لشكر حضرت رسول(ص) بود. نمیدانم چند بار مجروح شده بود. خودش حرفی نمیزد.
احمد شفیعیها، یكی از بچههای گردانش میگفت: توی عملیات والفجر یك، دست راستش تیر خورده بود.
هرچه بهش اصرار كردیم بره عقب قبول نكرد. فرمانده گردانهای مجاورش شهید شده بودند. مسؤولیت آن گردانها افتاده بود گردنش.
همین چند روز پیش بود توی حمام عمومی اندیمشك، تن زخمی و پر از تركشش را دیدم، جای سالم توی تنش پیدا نمیشد.
استراحت كوتاهی كردیم و حركت به سمت فكه.
نمیدانم چقدر از ظهر گذشته بود كه رسیدیم فكه. منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی، همان كانال معروف. كانال گردان كمیل.
كمتر از ۲ ساعت تا غروب مانده بود، خیلی وقت نداشتیم. باید زودتر كار را شروع میكردیم. آقا مرتضی اشاره كرد دوربین را آماده كنم.
سعید قاسمی رفت داخل كانال روی شنی تانكی كه در عملیات، بچهها از كار انداخته بودند، ایستاد و شروع كرد.
صحبت از رمل و طولانی بودن مسیر، خستگی بچهها، لو رفتن عملیات، آماده بودن عراقیها، قطع شدن ارتباط بچههایی كه داخل كانال بودند با عقبه
میگفت بچهها سه روز توی این كانال محاصره بودند، جنگیدند و مقاومت كردند. آب و غذایشان تمام شده بود. روز آخر مهمات هم نداشتند.
عراقیها جرأت نمیكردند به آنها نزدیك شوند.
سعید از آخرین مكالمات بیسیمی بین حاج همت و بچهها میگفت. بچهها وصیتنامههایشان را پشت بیسیم برای حاج همت میخواندند. حاجی سلام ما را به حضرت امام برسانید. به امام بگو ما مقاومت كردیم. بگو تا آخرین لحظه میایستیم. صدای هق هق گریه آقا مرتضی و پرویز از پشت سر میآمد.
بقیه بچهها سرشان را پایین انداخته بودند و برای اینكه صدایشان در نیاید لبشان را گاز میگرفتند.
آقامرتضی برگشت سمت قاسم. قاسم از اینجا چی یادته؟
قاسم رفت توی كانال و ما هم به دنبالش. به زحمت از میان سیمهای خاردار حلقوی گذشتیم. قبل از این كه به مینهای گوجهای و واكسی برسیم، قاسم برگشت سمت دوربین و گفت: روز سوم بود كه بچهها داخل این كانال محاصره بودند، ما عملیات كردیم. همراه چند تا از بچهها خودمان را رساندیم داخل كانال. كسی را زنده و سالم پیدا نكردیم، داشتیم برمیگشتیم عقب، دستی پایم را گرفت. نشستم. اشاره كرد. سرم را نزدیك صورت تركش خوردهاش بردم، با صدای بسیار ضعیفی گفت: آب، آب. كمی بهش آب دادم. با همان صدای ضعیف گفت: به امام سلام برسون. بگو تا آخرین فشنگ جنگیدیم.
آقا مرتضی چند متر آن طرفتر نشسته بود به جایی كه معلوم نبود كجاست خیره شده بود.
بچهها پراكنده شده بودند. خورشید كاملا افقی میتابید. لكههای ابر بالای سرمان را كاملا طلایی كرده بود. توی آن غروب غمانگیز بچهها حال و هوای خوشی پیدا كرده بودند. یواش یواش داشتیم از كانال خارج میشدیم. یادم نیست اول چه كسی شروع كرد، خیلی زود بچهها هم نوایی كردند. شعر كجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت كربلایی را میخواندند و گریه میكردند. آقامرتضی به اصغر گفت: اصغر یادت باشه فردا این شعر را حتما بخوانند، میخواهیم ضبطش كنیم. الان هم زودتر بریم میخواهم برنامه ششم شهری در آسمان را ببینم.
برگشت از من سؤال كرد: برنامه ششم را دیدی؟
گفتم بله دیدم.
با نریشن دیدی یا بدون نریشن؟
بدون نریشن.
نه، باید با نریشن ببینی، یه چیز دیگه شده.
موقع برگشت اصغر رانندگی كرد، آقا مرتضی هم كنارش نشسته بود. من و قاسم با دو تا از بچهها عقب نشسته بودیم. آقا مرتضی خیلی خوشحال و سرحال بود.
توی مسیر گفتیم و خندیدیم، نفهمیدیم كی رسیدیم. برنامه، یك ساعت زودتر پخش شد و هیچكدام ندیدیم.
سنگرهای برغازه كاملا زیرزمینی هستند. توی روز روشن اگر چراغ یا برق، روشن نباشه، چشم، چشم را نمیبیند. یادم هست یك هفته قبل توی همین سنگر خوابیده بودیم، از خواب بیدار شدم، چراغ فانوس، نفتش تمام شده بود و هیچ چیزی دیده نمیشد. ساعتم شب نما بود. نزدیك هفت صبح بود. میخواستم از سنگر بیام بیرون. دست و پای چند نفری را لگد كردم، به دیوار رسیدم، هرچه دست كشیدم در را پیدا نكردم. دوباره برگشتم همان سمت. كورمال كورمال در را پیدا كردم. آمدم بیرون، چیزی به طلوع خورشید نمانده بود. داد زدم: نمازها قضا نشه.
یه دفعه دیدم آقا مرتضی عصبی شد. داد زد: مسخره كردین، دو ساعته بیدارم، در را پیدا نمیكنم.
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم،چراغ فانوس گوشه سنگر روشن بود. برای اینكه مجبور نشوم توی صف دستشویی بایستم، سریع از سنگر زدم بیرون، داشتم دنبال كفشم میگشتم. دیدم آقا مرتضی داره از بیرون میاد داخل، به قیافش نمیآمد تازه از خواب بیدار شده باشه، اوركت، تنش بود، دكمههایش تا آخر بسته بود. موهایش نیز مرتبط و صاف بودند، حتی بند كفشهایش محكم بسته شده بود.
وضو گرفتم آمدم داخل سنگر؛ آقامرتضی كنار در سنگر با همان شمایل خوابش برده بود. هوا هنوز تاریك بود. اصغر گفت حركت میكنیم، صبحانه را توی ماشین میخوریم. اصغر پشت فرمان بود. من و آقا مرتضی جلو نشسته بودیم. یوسف، پرویز و قاسم هم مشغول خوردن صبحانه بودند. نان و پنیر و حلوا ارده. اصغر دستهایش بند بود، آقامرتضی برایش لقمه میگرفت.
خورشید تازه طلوع كرده بود، رسیدیم به پاسگاه رشیدیه. ماشینها را نزدیك پاسگاه پارك كردیم. یوسف سه پایه را برداشت، دو تا باتری با سه تا نوار هم داخل یك كیسه پلاستیكی گذاشتیم و دادیم دست سعید یزدانپرست. پرویز میكروفن و تیپ و من هم دوربین فیلمبرداری و عكاسی شخصیام را. اصغر هم دوربین عكاسیاش را برداشته بود. به سمت جایی كه معروف شده بود به قتلگاه حركت كردیم.
درست یك سال پیش، قاسم و سعید با هفت ــ هشت نفر از دوستانشان كه توی همین عملیات شركت داشتند، آمده بودند همینجا.
قاسم یك دوربین بتاماكس قراضه تهیه كرده بود، اصغر هم فیلمبردارشان بود. آمده بودند جنازه شهید محمد راحت را پیدا كنند. شهید محمد راحت از بچههای اطلاعات و عملیات بود، توی همین عملیات نزدیك پاسگاه رشیدیه به شهادت رسیده بود. بعد هم كه عقبنشینی شد جنازهاش همینجا باقی ماند. بچهها همین مسیر آمده بودند. توی یك گودال بزرگ كه بعدها به قتلگاه معروف شد، جنازههای ۱۲۰ شهید را كنار هم پیدا میكنند.
صحنهای بسیار عجیب بود. بچههایی كه زخمی و مجروح میشدند را آورده بودند داخل این گودال تا از تیررس دشمن در امان باشند. بعد هم كه عقبنشینی شد، كمتر كسی توانسته بود حتی اسلحهاش را همراه بیاورد چه رسد به مجروحین.
همه مجروحین كه داخل این گودال بودند از شدت جراحات و تشنگی در كنار هم به شهادت رسیده بودند. آقا مرتضی میخواست قتلگاه را روایت كند. حركت كردیم به اول میدان مین رسیدیم. آقامرتضی اشاره كرد، دوربین را روشن كنم. كنار سیمهای خاردار بودیم.
قاسم با صدای بلند گفت: اینجا میدان مینه. خیلی باید احتیاط كنید. پشت سر هم، پاهاتون رو جای پای نفر قبل بگذارید، كسی خارج از ستون حركت نكند.
حجت معارف وند، پاهایش را گذاشت روی سیم خاردار تا بقیه عبور كنند.
دوربین را روشن كردم، قاسم، سعید، احمد شفیعیها، یزدانپرست و احمد كوچكی وارد میدان شدند. آقامرتضی اشاره كرد پشت سرشان حركت كنم. توی مسیری كه حركت میكردیم، هر از گاهی شاخكهای زنگزده مین والمری از لابلای بوتهها زده بودند بیرون. بعضی جاها باد رملها را جابهجا كرده بود، مینها مثل چغندر بیرون افتاده بودند. احتیاط بیشتری میكنیم و درست پا را جای پای نفر قبل میگذاشتیم. كسی حرفی نمیزد، تنها صدایی كه شنیده میشد، صدای خشخش پاها بود كه از میان بوتهها حركت میكردند. نفسم به شماره افتاده بود، قلبم با شدت بیشتری میزد، صدایش را میشنیدم. ۳۰۰ متری داخل میدان مین شده بودیم. قاسم به مسیری كه انتخاب كرده بودیم، اعتراض داشت. چند نفری از بچهها با قاسم هم عقیده بودند، حرفش این بود كه این، مسیر سال قبل نیست. اصغر، آقا مرتضی را صدا كرد و گفت: همه منطقه مثل هم است، چه فرقی میكند همینجا مصاحبهها را بگیر.
سعید قاسمی هم گفت: خداوكیلی ما همه اطلاعات و عملیاتی هستیم. سال گذشته هم آمدیم، الان توی روز روشن بدون تیر و تركش، بدون حضور دشمن و تهدید نمیتوانیم مسیر را پیدا كنیم، بچهها چطوری توی شب عملیات زیرآتش سنگین دشمن، این میدان مین را خنثی كردند و مسیر را گم نكردند. آقامرتضی اصرار داشت قتلگاه را پیدا كنیم، میگفت من آنجا كار دارم.
از اینجا به بعد دو گروه شدیم، قرار شد هر كس زودتر به قتلگاه رسید، گروه دوم را خبر كند. حشمت، جوانبخت، احمد كوچكی و قاسم با هم حركت كردند.
معارف بند، راهنما و تخریب چی بود، برای همین سرستون گروه ما بود. پشت سرش سعید قاسمی و بعد هم احمد شفیعیها، من و پرویز وآقا مرتضی و سعید یزدانپرست، پشت سرشان قرار گرفتیم، اصغر و یوسف هم نفرات آخر بودند. آقا مرتضی خواست تا از پشت سر و پاهای بچههایی كه جلو حركت میكردند فیلم بگیرم. توی مسیری كه حركت میكردیم، ناخواسته به یك معبر رسیدیم، معبری كه بچهها در شب عملیات بازش كرده بودند، در طول معبر تجهیزات به جا مانده از رزمندهها و شهدا پراكنده شده بود، كولهپشتی، خشاب، اسلحه، قوطی كنسرو و... و...
همین راه نصفه نیمه هم غنیمت بود. معبر را گرفتیم و ادامه دادیم تا جایی كه دیگر هیچ خبری از معبر نبود. همه ایستادیم.
معارف بند و سعید به دنبال مسیری مطمئن میگشتند. احمد شفیعیها رفت سراغ تجهیزات، داشت آنها را وارسی میكرد. من دوربین را روشن كردم و مشغول فیلم گرفتن بودم. اصغر نشسته بود تا از یك پوتین و نارنجك عكس بگیرد. یك مین والمری تو فاصله نیم متری من بود، داشتم ازش فیلم میگرفتم. آقا مرتضی گفت: چه كار داری میكنی؟ اینكه ضدنوره. گفتم: اتفاقا از پشت نور خورده، خیلی قشنگه. برگشت به سعید گفت: برای چی وایستادید؟ بریم دیگه. صدای سعید را شنیدم كه گفت: میدان مینه. باید طمانینه كرد آوینی جان.
چند لحظه بعد حركت كردیم. چند قدمی نرفته بودیم كه صدای انفجار، همه گوشم را پر كرد. برای چند لحظه چیزی نمیشنیدم، آرام آرام زنگی در گوشم پیچید.
روبهرو خبری نبود به عقب برگشتم. دود و خاك ناشی از انفجار در هوا معلق بود. درست نمیدانستم چه اتفاقی افتاده، پرسیدم چه كسی زخمی شده؟
پرویز پشت سر من بود، با صورت روی زمین افتاده بود. گفت: من، من زخمی شدم.
باد ملایمی میوزید. گرد و خاك پراكنده شده بود. آقا مرتضی و سعید یزدانپرست هردو نزدیك هم افتاده بودند. صورت آقامرتضی رو به ما بود. سعید را موج انفجار به پشت برگردانده بود.
سعید قاسمی یا حسین گویان به زخمیها نزدیك میشد. همانطور كه نیم خیز بودم، دوربین را روی شانه گذاشتم و شروع كردم فیلم گرفتن. سعید و معارفوند خیلی زود خودشان را به زخمیها رساندند. از داخل چشمی دوربین سعید را میدیدم كه چفیه را از دور گردنش باز كرد و مشغول بستن پای آقا مرتضی شد. متوجه شدم دوربین فیلم نمیگیرد. نگاهی به دور و برش كردم. یكی از تركشها تیپ را سوراخ كرده بود. دوربین را كنار گذاشتم. اصغر و یوسف هم خودشان را رسانده بودند. اصغر، مشغول عكاسی بود، احمد شفیعیها كمرش را گرفته بود، یكی از تركشها توی كمر احمد نشسته بود.
پرویز همچنان روی زمین درازكش بود و ناله میكرد، دلداری اش میدادم كه خبری نیست. ناگهان عصبی شد: یعنی چه خبری نیست؟ پام داره خون میاد.
به پرویز گفتم: پشت سرت را نگا ه كن، وقتی برگشت و آن منظره را دید، تا آخر چیزی نگفت.
همه بچهها بالای سر آقامرتضی و سعید یزدانپرست جمع شده بودند.
بندهای كفش و كمربندم را باز كردم. دادم به سعید تا بقیه شریانها را ببندد. درست زیر پای آقامرتضی منفجر شده بود. پای راستش از زیر زانو قطع شده بود. پشت ران پای چپ، شكاف عمیقی برداشته بود. تعدادی تركش به پشت بازو و كمرش خورده بود، با این همه اصلا ناله نمیكرد. سعید یزدانپرست پشت سر آقامرتضی حركت میكرد. مین، مقابلش منفجر شده بود.
موج انفجار زانوهایش را برش داده بود، یك عالمه تركش هم به سینه و شكمش خورده بود. چند تا تركش به صورت و دستش اصابت كرده بود. پلاستیكی كه داخلش نوار و باتری بود، سوراخ سوراخ شده بود. هیچكدام ناله نمیكردند، حتی صدای آخ از آنها شنیده نمیشد.
قرار بود بعد از ناهار بچهها حركت كنند. سوار دو تا ماشین شدند و حركت كردند. ما هم باید با پرواز شماره 910 ساعت ده و نیم شب از اهواز خودمان را به آنها میرساندیم. قرارمان فردا قبل از ظهر كمی پایینتر از اندیمشك سهراهی كرخه بود. عقربه ساعت فرودگاه مهرآباد 9 شب را نشان میداد. همه آمده بودند بهجز یوسف صابری، منتظرش بودیم. آقا مرتضی و اصغر با هم صحبت میكردند هرازگاهی آقامرتضی برای بچههایی كه از كنارشان رد میشدند شكلك درمیآورد و لپ بعضیها را هم میكشید و بعد قاهقاه میخندیدیم. یكربع بعد یوسف هم رسید، همگی سوار هواپیما شدیم. آقامرتضی و قاسم روی صندلی جلویی كنار هم نشسته بودند. قبل از اینكه مهماندار بخواهد متن تكراری را شروع كند آقامرتضی سرش را از لای صندلی چرخاند و رو به ما گفت: نازنازیها سلام و بعد بلافاصله شروع كرد به خندیدن. درست مثل بچهها.
نیمهشب رسیدیم اهواز. شب را توی مهمانسرای استانداری خوابیدیم، صبح هم از استانداری یك پاترول گرفتیم كه ما را به اندیمشك برساند. نزدیكیهای شوش دانیال كه رسیدیم، نمیدانم آقامرتضی بود یا قاسم كه گفت: بریم شوش زیارت دانیالنبی(ع). از زیارت كه برگشتیم اصغر دستودلبازی كرد و یه جعبه سیب و پرتقال و یكخرده خوراكی خرید. آقامرتضی هم یه چفیه خرید، از آن چفیههای مشكی فلسطینی. چقدر سربهسرش گذاشتیم و شوخی كردیم؛ این چیه دیگه خریدی؟
ساعت ۱۱ رسیدیم سهراهی كرخه. كمی جلوتر از سهراه هر دو ماشین زیر درختهای اكالیپتوس پارك شده بودند، درهایشان باز بود. سعید و یكی دوتا از بچهها روی صندلیها خوابیده بودند، بقیه هم مثل لشكر شكستخورده زیر سایه درختها دراز كشیده بودند. با سروصدای ما از خواب پریدند. همدیگر را بغل كردیم، انگار سالهاست كه هم را ندیده بودیم.
اصغر بچهها را به كیك و نوشابه دعوت كرد. راه زیادی در پیش داشتیم. به سمت فكه حركت كردیم. توی افق مقابلمان ابرهای تیره و سیاه، آسمان و زمین را به هم دوخته بودند. رعد و برقهای پیدرپی، صدای غرش رعد، بوی خوش و معطر گلهای بهاری پس از باران، بوی خاك بارانخورده و صدای پرندههایی كه آرام و قرار نداشتند، موقعیتی استثنایی به وجود آورده بود. هر چه به فكه نزدیكتر میشدیم، چالهچولههای جاده هم زیادتر میشد. آرامآرام آسفالت تهكشید. از زیر طاقنصرتی كه از رنگینكمان درست شده بود، عبور كردیم. به موقعیت برغازه رسیدیم، ۲۰ كیلومتری فكه. برغازه محل استراحت و اقامتگاه شبانهمان بود. بر اثر بارندگی لحظات قبل، كف یكی دوتا از سنگرها آب جمع شده بود.
قاسم چكمهای لاستیكی پوشیده بود، داشت آب باران را تخلیه میكرد. ما هم خجالت كشیدیم رفتیم كمكش. قاسم دهقان از بچههای قدیمی سپاه و فرمانده یكی از گردانهای لشكر حضرت رسول(ص) بود. نمیدانم چند بار مجروح شده بود. خودش حرفی نمیزد.
احمد شفیعیها، یكی از بچههای گردانش میگفت: توی عملیات والفجر یك، دست راستش تیر خورده بود.
هرچه بهش اصرار كردیم بره عقب قبول نكرد. فرمانده گردانهای مجاورش شهید شده بودند. مسؤولیت آن گردانها افتاده بود گردنش.
همین چند روز پیش بود توی حمام عمومی اندیمشك، تن زخمی و پر از تركشش را دیدم، جای سالم توی تنش پیدا نمیشد.
استراحت كوتاهی كردیم و حركت به سمت فكه.
نمیدانم چقدر از ظهر گذشته بود كه رسیدیم فكه. منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی، همان كانال معروف. كانال گردان كمیل.
كمتر از ۲ ساعت تا غروب مانده بود، خیلی وقت نداشتیم. باید زودتر كار را شروع میكردیم. آقا مرتضی اشاره كرد دوربین را آماده كنم.
سعید قاسمی رفت داخل كانال روی شنی تانكی كه در عملیات، بچهها از كار انداخته بودند، ایستاد و شروع كرد.
صحبت از رمل و طولانی بودن مسیر، خستگی بچهها، لو رفتن عملیات، آماده بودن عراقیها، قطع شدن ارتباط بچههایی كه داخل كانال بودند با عقبه
میگفت بچهها سه روز توی این كانال محاصره بودند، جنگیدند و مقاومت كردند. آب و غذایشان تمام شده بود. روز آخر مهمات هم نداشتند.
عراقیها جرأت نمیكردند به آنها نزدیك شوند.
سعید از آخرین مكالمات بیسیمی بین حاج همت و بچهها میگفت. بچهها وصیتنامههایشان را پشت بیسیم برای حاج همت میخواندند. حاجی سلام ما را به حضرت امام برسانید. به امام بگو ما مقاومت كردیم. بگو تا آخرین لحظه میایستیم. صدای هق هق گریه آقا مرتضی و پرویز از پشت سر میآمد.
بقیه بچهها سرشان را پایین انداخته بودند و برای اینكه صدایشان در نیاید لبشان را گاز میگرفتند.
آقامرتضی برگشت سمت قاسم. قاسم از اینجا چی یادته؟
قاسم رفت توی كانال و ما هم به دنبالش. به زحمت از میان سیمهای خاردار حلقوی گذشتیم. قبل از این كه به مینهای گوجهای و واكسی برسیم، قاسم برگشت سمت دوربین و گفت: روز سوم بود كه بچهها داخل این كانال محاصره بودند، ما عملیات كردیم. همراه چند تا از بچهها خودمان را رساندیم داخل كانال. كسی را زنده و سالم پیدا نكردیم، داشتیم برمیگشتیم عقب، دستی پایم را گرفت. نشستم. اشاره كرد. سرم را نزدیك صورت تركش خوردهاش بردم، با صدای بسیار ضعیفی گفت: آب، آب. كمی بهش آب دادم. با همان صدای ضعیف گفت: به امام سلام برسون. بگو تا آخرین فشنگ جنگیدیم.
آقا مرتضی چند متر آن طرفتر نشسته بود به جایی كه معلوم نبود كجاست خیره شده بود.
بچهها پراكنده شده بودند. خورشید كاملا افقی میتابید. لكههای ابر بالای سرمان را كاملا طلایی كرده بود. توی آن غروب غمانگیز بچهها حال و هوای خوشی پیدا كرده بودند. یواش یواش داشتیم از كانال خارج میشدیم. یادم نیست اول چه كسی شروع كرد، خیلی زود بچهها هم نوایی كردند. شعر كجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت كربلایی را میخواندند و گریه میكردند. آقامرتضی به اصغر گفت: اصغر یادت باشه فردا این شعر را حتما بخوانند، میخواهیم ضبطش كنیم. الان هم زودتر بریم میخواهم برنامه ششم شهری در آسمان را ببینم.
برگشت از من سؤال كرد: برنامه ششم را دیدی؟
گفتم بله دیدم.
با نریشن دیدی یا بدون نریشن؟
بدون نریشن.
نه، باید با نریشن ببینی، یه چیز دیگه شده.
موقع برگشت اصغر رانندگی كرد، آقا مرتضی هم كنارش نشسته بود. من و قاسم با دو تا از بچهها عقب نشسته بودیم. آقا مرتضی خیلی خوشحال و سرحال بود.
توی مسیر گفتیم و خندیدیم، نفهمیدیم كی رسیدیم. برنامه، یك ساعت زودتر پخش شد و هیچكدام ندیدیم.
سنگرهای برغازه كاملا زیرزمینی هستند. توی روز روشن اگر چراغ یا برق، روشن نباشه، چشم، چشم را نمیبیند. یادم هست یك هفته قبل توی همین سنگر خوابیده بودیم، از خواب بیدار شدم، چراغ فانوس، نفتش تمام شده بود و هیچ چیزی دیده نمیشد. ساعتم شب نما بود. نزدیك هفت صبح بود. میخواستم از سنگر بیام بیرون. دست و پای چند نفری را لگد كردم، به دیوار رسیدم، هرچه دست كشیدم در را پیدا نكردم. دوباره برگشتم همان سمت. كورمال كورمال در را پیدا كردم. آمدم بیرون، چیزی به طلوع خورشید نمانده بود. داد زدم: نمازها قضا نشه.
یه دفعه دیدم آقا مرتضی عصبی شد. داد زد: مسخره كردین، دو ساعته بیدارم، در را پیدا نمیكنم.
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم،چراغ فانوس گوشه سنگر روشن بود. برای اینكه مجبور نشوم توی صف دستشویی بایستم، سریع از سنگر زدم بیرون، داشتم دنبال كفشم میگشتم. دیدم آقا مرتضی داره از بیرون میاد داخل، به قیافش نمیآمد تازه از خواب بیدار شده باشه، اوركت، تنش بود، دكمههایش تا آخر بسته بود. موهایش نیز مرتبط و صاف بودند، حتی بند كفشهایش محكم بسته شده بود.
وضو گرفتم آمدم داخل سنگر؛ آقامرتضی كنار در سنگر با همان شمایل خوابش برده بود. هوا هنوز تاریك بود. اصغر گفت حركت میكنیم، صبحانه را توی ماشین میخوریم. اصغر پشت فرمان بود. من و آقا مرتضی جلو نشسته بودیم. یوسف، پرویز و قاسم هم مشغول خوردن صبحانه بودند. نان و پنیر و حلوا ارده. اصغر دستهایش بند بود، آقامرتضی برایش لقمه میگرفت.
خورشید تازه طلوع كرده بود، رسیدیم به پاسگاه رشیدیه. ماشینها را نزدیك پاسگاه پارك كردیم. یوسف سه پایه را برداشت، دو تا باتری با سه تا نوار هم داخل یك كیسه پلاستیكی گذاشتیم و دادیم دست سعید یزدانپرست. پرویز میكروفن و تیپ و من هم دوربین فیلمبرداری و عكاسی شخصیام را. اصغر هم دوربین عكاسیاش را برداشته بود. به سمت جایی كه معروف شده بود به قتلگاه حركت كردیم.
درست یك سال پیش، قاسم و سعید با هفت ــ هشت نفر از دوستانشان كه توی همین عملیات شركت داشتند، آمده بودند همینجا.
قاسم یك دوربین بتاماكس قراضه تهیه كرده بود، اصغر هم فیلمبردارشان بود. آمده بودند جنازه شهید محمد راحت را پیدا كنند. شهید محمد راحت از بچههای اطلاعات و عملیات بود، توی همین عملیات نزدیك پاسگاه رشیدیه به شهادت رسیده بود. بعد هم كه عقبنشینی شد جنازهاش همینجا باقی ماند. بچهها همین مسیر آمده بودند. توی یك گودال بزرگ كه بعدها به قتلگاه معروف شد، جنازههای ۱۲۰ شهید را كنار هم پیدا میكنند.
صحنهای بسیار عجیب بود. بچههایی كه زخمی و مجروح میشدند را آورده بودند داخل این گودال تا از تیررس دشمن در امان باشند. بعد هم كه عقبنشینی شد، كمتر كسی توانسته بود حتی اسلحهاش را همراه بیاورد چه رسد به مجروحین.
همه مجروحین كه داخل این گودال بودند از شدت جراحات و تشنگی در كنار هم به شهادت رسیده بودند. آقا مرتضی میخواست قتلگاه را روایت كند. حركت كردیم به اول میدان مین رسیدیم. آقامرتضی اشاره كرد، دوربین را روشن كنم. كنار سیمهای خاردار بودیم.
قاسم با صدای بلند گفت: اینجا میدان مینه. خیلی باید احتیاط كنید. پشت سر هم، پاهاتون رو جای پای نفر قبل بگذارید، كسی خارج از ستون حركت نكند.
حجت معارف وند، پاهایش را گذاشت روی سیم خاردار تا بقیه عبور كنند.
دوربین را روشن كردم، قاسم، سعید، احمد شفیعیها، یزدانپرست و احمد كوچكی وارد میدان شدند. آقامرتضی اشاره كرد پشت سرشان حركت كنم. توی مسیری كه حركت میكردیم، هر از گاهی شاخكهای زنگزده مین والمری از لابلای بوتهها زده بودند بیرون. بعضی جاها باد رملها را جابهجا كرده بود، مینها مثل چغندر بیرون افتاده بودند. احتیاط بیشتری میكنیم و درست پا را جای پای نفر قبل میگذاشتیم. كسی حرفی نمیزد، تنها صدایی كه شنیده میشد، صدای خشخش پاها بود كه از میان بوتهها حركت میكردند. نفسم به شماره افتاده بود، قلبم با شدت بیشتری میزد، صدایش را میشنیدم. ۳۰۰ متری داخل میدان مین شده بودیم. قاسم به مسیری كه انتخاب كرده بودیم، اعتراض داشت. چند نفری از بچهها با قاسم هم عقیده بودند، حرفش این بود كه این، مسیر سال قبل نیست. اصغر، آقا مرتضی را صدا كرد و گفت: همه منطقه مثل هم است، چه فرقی میكند همینجا مصاحبهها را بگیر.
سعید قاسمی هم گفت: خداوكیلی ما همه اطلاعات و عملیاتی هستیم. سال گذشته هم آمدیم، الان توی روز روشن بدون تیر و تركش، بدون حضور دشمن و تهدید نمیتوانیم مسیر را پیدا كنیم، بچهها چطوری توی شب عملیات زیرآتش سنگین دشمن، این میدان مین را خنثی كردند و مسیر را گم نكردند. آقامرتضی اصرار داشت قتلگاه را پیدا كنیم، میگفت من آنجا كار دارم.
از اینجا به بعد دو گروه شدیم، قرار شد هر كس زودتر به قتلگاه رسید، گروه دوم را خبر كند. حشمت، جوانبخت، احمد كوچكی و قاسم با هم حركت كردند.
معارف بند، راهنما و تخریب چی بود، برای همین سرستون گروه ما بود. پشت سرش سعید قاسمی و بعد هم احمد شفیعیها، من و پرویز وآقا مرتضی و سعید یزدانپرست، پشت سرشان قرار گرفتیم، اصغر و یوسف هم نفرات آخر بودند. آقا مرتضی خواست تا از پشت سر و پاهای بچههایی كه جلو حركت میكردند فیلم بگیرم. توی مسیری كه حركت میكردیم، ناخواسته به یك معبر رسیدیم، معبری كه بچهها در شب عملیات بازش كرده بودند، در طول معبر تجهیزات به جا مانده از رزمندهها و شهدا پراكنده شده بود، كولهپشتی، خشاب، اسلحه، قوطی كنسرو و... و...
همین راه نصفه نیمه هم غنیمت بود. معبر را گرفتیم و ادامه دادیم تا جایی كه دیگر هیچ خبری از معبر نبود. همه ایستادیم.
معارف بند و سعید به دنبال مسیری مطمئن میگشتند. احمد شفیعیها رفت سراغ تجهیزات، داشت آنها را وارسی میكرد. من دوربین را روشن كردم و مشغول فیلم گرفتن بودم. اصغر نشسته بود تا از یك پوتین و نارنجك عكس بگیرد. یك مین والمری تو فاصله نیم متری من بود، داشتم ازش فیلم میگرفتم. آقا مرتضی گفت: چه كار داری میكنی؟ اینكه ضدنوره. گفتم: اتفاقا از پشت نور خورده، خیلی قشنگه. برگشت به سعید گفت: برای چی وایستادید؟ بریم دیگه. صدای سعید را شنیدم كه گفت: میدان مینه. باید طمانینه كرد آوینی جان.
چند لحظه بعد حركت كردیم. چند قدمی نرفته بودیم كه صدای انفجار، همه گوشم را پر كرد. برای چند لحظه چیزی نمیشنیدم، آرام آرام زنگی در گوشم پیچید.
روبهرو خبری نبود به عقب برگشتم. دود و خاك ناشی از انفجار در هوا معلق بود. درست نمیدانستم چه اتفاقی افتاده، پرسیدم چه كسی زخمی شده؟
پرویز پشت سر من بود، با صورت روی زمین افتاده بود. گفت: من، من زخمی شدم.
باد ملایمی میوزید. گرد و خاك پراكنده شده بود. آقا مرتضی و سعید یزدانپرست هردو نزدیك هم افتاده بودند. صورت آقامرتضی رو به ما بود. سعید را موج انفجار به پشت برگردانده بود.
سعید قاسمی یا حسین گویان به زخمیها نزدیك میشد. همانطور كه نیم خیز بودم، دوربین را روی شانه گذاشتم و شروع كردم فیلم گرفتن. سعید و معارفوند خیلی زود خودشان را به زخمیها رساندند. از داخل چشمی دوربین سعید را میدیدم كه چفیه را از دور گردنش باز كرد و مشغول بستن پای آقا مرتضی شد. متوجه شدم دوربین فیلم نمیگیرد. نگاهی به دور و برش كردم. یكی از تركشها تیپ را سوراخ كرده بود. دوربین را كنار گذاشتم. اصغر و یوسف هم خودشان را رسانده بودند. اصغر، مشغول عكاسی بود، احمد شفیعیها كمرش را گرفته بود، یكی از تركشها توی كمر احمد نشسته بود.
پرویز همچنان روی زمین درازكش بود و ناله میكرد، دلداری اش میدادم كه خبری نیست. ناگهان عصبی شد: یعنی چه خبری نیست؟ پام داره خون میاد.
به پرویز گفتم: پشت سرت را نگا ه كن، وقتی برگشت و آن منظره را دید، تا آخر چیزی نگفت.
همه بچهها بالای سر آقامرتضی و سعید یزدانپرست جمع شده بودند.
بندهای كفش و كمربندم را باز كردم. دادم به سعید تا بقیه شریانها را ببندد. درست زیر پای آقامرتضی منفجر شده بود. پای راستش از زیر زانو قطع شده بود. پشت ران پای چپ، شكاف عمیقی برداشته بود. تعدادی تركش به پشت بازو و كمرش خورده بود، با این همه اصلا ناله نمیكرد. سعید یزدانپرست پشت سر آقامرتضی حركت میكرد. مین، مقابلش منفجر شده بود.
موج انفجار زانوهایش را برش داده بود، یك عالمه تركش هم به سینه و شكمش خورده بود. چند تا تركش به صورت و دستش اصابت كرده بود. پلاستیكی كه داخلش نوار و باتری بود، سوراخ سوراخ شده بود. هیچكدام ناله نمیكردند، حتی صدای آخ از آنها شنیده نمیشد.
تیتر خبرها
-
سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب در روز نیمه شعبان
-
چرخ سانتریفیوژها تندتر خواهد چرخید
-
داستان تغییر معمولیها
-
منتظر، به فكر تطبیق نشانهها نیست
-
قصـــه آخر آقامرتضی
-
چشم انتظاری برای تعیین دستمزد
-
نـا امــن نِت
-
نوجوان فداکار به آرزویش رسید
-
بریتانیا در اغما
-
این شرح بینهایت
-
تناقضات قرنطنیه و سرگردانی مردم
-
حیات همزمان تولید و كارگر
-
ضرورت نهادینه شدن نظام پاسخگویی
-
آمریکا، کابل راتهدید کرد