سفر با سفینه سعدی 762 سال بعد از گلستان
با احترام به همه دوستانی که در این دو صفحه 10 و 11 به مناسبت روز بزرگداشت سعدی درباره او نوشتهاند باید بگوییم این بزرگداشت و هر تلاش دیگری در ترسیم سیمای سعدی، نمیتواند کاخ بلند او را دقیق و درست پیش روی بنشاند. با این حال، این کم را از کمینه صفحه ادبیات جام جم بپذیرید شاید شیخ نیز گوشه چشمی کند و در قبول آید.
خواستیم اول دفتر، پیش از اینکه این دو صفحه را بخوانید، به نکتهای برجسته در شعر او اشاره کنیم که دیدیم چه بگوییم که تازه باشد. به عشق رسیدیم که هر چه هم از آن گفته باشند، شنیده باشیم ، تازه است و روح را جلا میدهد و
تازه میکند.
سعدی هم، چون دیگر شاعران وقتی خواسته در تغزل، پای قهرمانی را وسط بکشد رفته سراغ مصادیق نامآشنایی چون فرهاد و شیرین، لیلی و مجنون، ویس و رامین، یوسف و زلیخا و وامق و عذرا. خب عشق هم قهرمان میخواهد. چند بیت از با این مضمون بخوانیم:
«خسرو آن است که در صحبت او شیرینیست/ در بهشت است که همخوابه حورالعینیست».
«فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد/ دودش به سر درآمد و از پای درفتاد
مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد/ فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد
رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد/ یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد
وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید/ کارش مدام با غم و آه سحر فتاد
زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان/ مست از شراب عشق چو من بیخبر فتاد
بسیار کس شدند اسیر کمند عشق/ تنها نه از برای من این شور و شر فتاد».
«مجنون اگر احتمال لیلی نکند/ شاید که به صدق عشق دعوی نکند
در مذهب عشق هر که جانی دارد/ روی دل ازو به هر که دنیی نکند».
«گرش ببینی و دست از ترنج باز شناسی / روا بود که ملامت کنی زلیخا را».
خواستیم اول دفتر، پیش از اینکه این دو صفحه را بخوانید، به نکتهای برجسته در شعر او اشاره کنیم که دیدیم چه بگوییم که تازه باشد. به عشق رسیدیم که هر چه هم از آن گفته باشند، شنیده باشیم ، تازه است و روح را جلا میدهد و
تازه میکند.
سعدی هم، چون دیگر شاعران وقتی خواسته در تغزل، پای قهرمانی را وسط بکشد رفته سراغ مصادیق نامآشنایی چون فرهاد و شیرین، لیلی و مجنون، ویس و رامین، یوسف و زلیخا و وامق و عذرا. خب عشق هم قهرمان میخواهد. چند بیت از با این مضمون بخوانیم:
«خسرو آن است که در صحبت او شیرینیست/ در بهشت است که همخوابه حورالعینیست».
«فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد/ دودش به سر درآمد و از پای درفتاد
مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد/ فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد
رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد/ یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد
وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید/ کارش مدام با غم و آه سحر فتاد
زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان/ مست از شراب عشق چو من بیخبر فتاد
بسیار کس شدند اسیر کمند عشق/ تنها نه از برای من این شور و شر فتاد».
«مجنون اگر احتمال لیلی نکند/ شاید که به صدق عشق دعوی نکند
در مذهب عشق هر که جانی دارد/ روی دل ازو به هر که دنیی نکند».
«گرش ببینی و دست از ترنج باز شناسی / روا بود که ملامت کنی زلیخا را».