شب بود می‌رفتیم عروسی...

شب بود می‌رفتیم عروسی...

حامد عسکری روزنامه‌نگار


این قاب شما را دعوت می‌كند به روایتی دیگرگونه از پرونده‌هایی كه دیروز و امروز روی میز بازپرس‌های دادگاه‌ها بوده، ورقشان زده‌ام، دستی به سروگوششان كشیده‌ام و باز روایت‌شان كرده‌ام، اسامی و‌ مكان‌ها را تغییر داده‌ام كه بعدا سوءتفاهمی نشود. دوشنبه‌ها منتظرتانیم.
آفتاب شدید می‌تابید. جاده برهوت بود و سكوت. خورشید مستقیم می‌تابید و هرچیزی كه به چشم می‌آمد بی‌سایه بود. شیشه‌های چهارصد و پنج نقره‌ای بالا بود و كولر تمام تلاشش را می‌كرد كه خنكای مطبوعی به داخل كابین ماشین منتقل كند. موسیقی خفه خواننده‌ای بین صدای هووم كولر گم بود و ماشین می‌رفت تا به مقصدش برسد. چهار مرد توی ماشین بودند و از بم به سمت ایرانشهر می‌رفتند. اینقدری از مسیر گذشته بود كه یخ گفت‌وگو بشكند و حرف بزنند و با صحبت كمی از طول مسیر بكاهند. هر دری صحبتی بود و حرف و حدیثی... گرانی بنزین. شلوغی پمپ بنزین ها.  قیمت تریاك، عبدالمالك ریگی، احمدی‌نژاد و... از هردری صحبتی بود... كم كم از صحبت هم خسته شدند و موضوعات از جذابیت افتاده بودند و هركسی سعی داشت تا موضوع تازه‌ای رو كند و بیشتر توجه بقیه را به خود جلب كند. مردی كه روی صندلی شاگرد نشسته بود. سبیلش را جوید. حرفی توی سرش وول می‌خورد كه نمی‌دانست بگوید یا نگوید. اگر می‌گفت گل را زده بود. دستی روی سبیلش كشید و سینه صاف كرد و پر طمطراق گفت: این‌كه می‌گن خون مظلوم نمی‌خوابه و گم نمی‌شه چرت و پرته... خرافاته... راننده گفت چطور: گفت هیچی ولی من یقین دارم مزخرفه... راننده گفت كلام
نصفه نیمه كه مزخرف تره. حالا بگو راهو كوتاه كن. هیچ‌كس هیچ‌كس را نمی‌شناخت. از طرفی دلش می‌خواست بگوید از طرفی ترسید اگر بگوید می‌گویند خالی بسته و كسی باورش نمی‌شد. خطری متوجهش نبود. بعدش می‌گفت خالی بستم و می‌جست. دوباره سینه صاف كرد و گفت: پنج سال پیش شب می‌خواستیم بریم روستای شیخ همین 20 كیلومتر جلوتر. با دوتا پسرعموهام بودیم. جلوی پمپ بنزین بیرون شهر بم. گفتیم زشته بعد سالی می‌ریسم پیش رفیقامون ماشین نداشته باشیم. سه تایی گفتیم یه ماشین همین جا خفت می‌كنیم. دست پای راننده رو می‌بندیم تو بیابون ول می‌كنیم. ماشینش رو می‌گیریم ازش میریم عروسی فرداشم بر می‌گردیم همون حوالی ماشین رو می‌ذاریم و میریم. یه پیكان صفر اومده بود بنزین بزنه. راننده شم جوون بود. رفتیم جلو و گفتیم روستای شیخ. سه برابرم قیمت دادیم كه وسوسه‌اش كنیم. قبول كرد. از بم كه زدیم بیرون. پسرعموم بند كاپشنش رو از پشت انداخت دور گلوش و من دستاشو گرفتم و سویچو بستم و ماشینو خاموش كردم و انداختیمش صندلی عقب كه بریم ولش كنیم تو بیابون. محكم بند رو كشیده بود وقتی ولش كردیم تو بیابون بدنش سرد بود نمی‌دونیم مرد یا زنده موند. ولی ما اون ماشین رو برداشتیم رفتیم عروسی یه هفته‌ای هم بعدش سوارش بودیم و بعدش بی‌سند نصف قیمت فروختیمش و پنج سال گذشت. جووون بودیم و جاهل خدا مارو ببخشه... .
مرد عقب نشسته نگاهی به تلفن همراهش كرد منتظر منطقه خوش آنتن بود. اس‌ام‌اس بلند بالایی برای برادرش نوشته بود: سلام توی ماشینم دارم میام ایرانشهر. به سرهنگ زنگ بزن بگو قاتل حسین رو پیدا كردم، بگو باهامه. ما سه ساعت دیگه می‌رسیم. یه پژو چهارصدو پنج نقره‌ای. پلاكشم برات می‌نویسم. فقط به هیشكی نگو، خودت و سرهنگ... پیامك را ارسال كرده بود و به برادرش فكر می‌كرد. به او كه تازه خدمتش را تمام كرده بود و با پول خرمای آن سالشان تازه یك پیكان خریده بود كه توی آژانس كار كند و تا كارت پایان خدمتش برسد و برود توی ارگ جدید كار كند. بغض خفه‌ای بیخ گلویش بود. از این‌كه قاتل برادرش یك مشت تخمه ریخته بود توی دستش و او خورده بود. با كدام دست‌ها؟ با همان دست‌هایی كه دور گلوی برادرش چسبیده بود. چراغ شهر از دور پدیدار شد. ضربان قلب گرفته بود. قاتل برادرش بیدار شده بود. توی جیبش دست كرد و كرایه‌اش را هم پرداخت. به برادرش زنگ زد و مطمئن شد كه آمده‌اند ایستگاه ماشین‌های بین‌شهری. گنگ حرف زد و ماشین توی قوس میدان ترمز كرد. مرد از ماشین پیاده شد. سمند مشكی جلویش ترمز كرد.
عاقله مردی پیاده شد و دستبند به دست‌های مرد زد. مرد علت را جویا شد و پاسخ شنید همه چیز توی آگاهی مشخص میشه... مرد دستبند به دست صندلی عقب نشسته بود كه رفت سمتش. توی چشم‌هایش زل زد و گفت: دیدی خون مظلوم نمی‌خوابه... دیدی مزخرف نیست... اونی كه كشتین برادر من بود.. تو رو خدا لو داد... تو هم همدستاتو...