چشم در چشم خمپاره

گفت‌وگو با محمدرضا محمد‌زاده، فرزند بابارجب

چشم در چشم خمپاره

 این روزها نفس كشیدن با هزار اما و اگر همراه است. برای زنده ماندن و سلامت، باید از ماسك استفاده كنیم، نفس‌مان تنگ می‌شود و خلق‌مان به هم می‌ریزد. بی‌حوصله می‌شویم و در طول شبانه‌ روز مدام به ویروس كووید- 19 لعنت می‌فرستیم. امیدمان این است كه به‌زودی واكسن كرونا ساخته شده و تمام می‌شود این دوره سخت. حالا فقط چند دقیقه چشمان خود را ببندیم و حال رجب محمد‌زاده، معروف به بابارجب را تصور كنیم. تركش خمپاره، بخش زیادی از صورت او را از بین برده‌بود، بینی برای نفس كشیدن وجود نداشت و به گفته محمدرضا، پسر ارشد بابارجب، او 29 سال از راه دهان نفس كشید آن‌هم به‌سختی. مفهوم سختی در اینجا خیلی عمیق می‌شود. مردی كه بنا بر اعتقاداتش در دوره دفاع مقدس به جبهه رفته بود، بعد از چند بار حضور در جبهه‌ها، سال 66 تركش خمپاره، صورتش را برای همیشه از او گرفته بود. 26 بار روی صورت او عمل جراحی انجام شد. تكه‌تكه از بدنش جدا كردند و به صورتش پیوند دادند تا او فقط كمی بتواند راحت‌تر نفس بكشد و زندگی كند.
ما امید داریم به‌زودی واكسن كرونا ساخته خواهد شد و این دوره سخت به پایان خواهد رسید، اما بابارجب می‌دانست این دوره را پایانی نیست، حالا هر چندبار می‌خواهند او را دم تیغ جراحی ببرند. اما او یك امید داشت، امید به رستگاری و این‌كه برای اعتقادات،‌ دین و كشورش مجروح شده است. ایمان، امید او برای ادامه زندگی بود. بابارجب 14 مرداد سال 95 بعد از گذراندن یك دوره خیلی سخت به جمع شهدا پیوست. حالا پسرش می‌گوید درباره او كتابی نوشته شده كه به‌زودی از آن رونمایی خواهد شد.كتابی كه « بابارجب» نام دارد و نسرین رجب‌پور آن را بر اساس خاطرات خانم طوبی زرندی، همسر بابارجب نوشته است.
چشمی برای یك مرد
وقتی بابارجب مجروح می‌شود، محمدرضا كلاس دوم ابتدایی بوده. او درباره روزی كه خبر مجروح شدن پدرش را به آنها می‌دهند، می‌گوید: بابا كارگر نانوایی بود كه به عنوان بسیجی به جبهه رفت. وقتی مجروح شده بود، از طرف بسیج به محله ما كه آن زمان محله طلاب مشهد بود، ‌آمده بودند تا خبر را به ما بدهند. اما نتوانسته بودند به مادرم خبر را بگویند و به همسایه‌ها گفته بودند. وقتی خبر را شنیدیم و پرس‌وجو كردیم متوجه شدیم پدر در بیمارستان فاطمه زهرا (س) تهران بستری شده است. من همراه عمو و مادرم به تهران آمدیم و وقتی او را در بیمارستان دیدیم باورمان نمی‌شد او پدرم است. همه بدنش را پانسمان كرده بودند و فقط یك چشمش دیده می‌شد. پزشكان حتی امید چندانی به زنده ماندن پدر نداشتند. من هشت ساله بودم و باور این قضیه برایم خیلی دشوار بود. وقتی صورت پدرم را دیدم، حالی پیدا كردم كه بیان آن امكان ندارد. هیچی از صورتش باقی نمانده بود به‌جز یك چشم كه آن‌هم باز نمی‌شد. دهان و بینی وجود نداشت. شیلنگ باریكی شبیه نی در پایین گلویش گذاشته بودند كه با آن نفس می‌كشید و بعدها مادرم از طریق همین نی به پدر غذا می‌داد. اوایل همه ما مبهوت و سردرگم بودیم، اما وقتی پدر را به خانه آوردیم، كم‌كم به شرایط عادت كردیم.
با صدام تصادف كردم
قبل از مجروح شدن پدر، ما روزهای خوبی را با هم سپری كرده بودیم. از سركار كه می‌آمد ما به زمین نزدیك خانه می‌رفتیم و فوتبال بازی می‌كردیم. اما بعد از این اتفاق دیگر نمی‌توانستیم. همه یك جور خاص به پدرم نگاه می‌كردند. قبل از این‌كه پدر رسانه‌ای شود، هر زمان كه از خانه بیرون می‌رفت، مردم خیلی عجیب به او نگاه می‌كردند. شاید تصور می‌كردند جذام دارد یا صورتش سوخته یا بیماری پوستی دارد. این نگاه‌ها همه ما را اذیت می‌كرد و به مرور منزوی. تا این‌كه روزی كه پدر به نماز جمعه رفته بود،‌ خبرنگاری او را دیده و كنجكاو شده بود او كیست كه با این شرایط به نماز جمعه آمده است. از دور از او عكس گرفته و زمانی كه پدر آمده بود در ایستگاه اتوبوس نشسته بود، خبرنگار هم آمده و كمی دور از او نشسته و بعد از او پرسیده بود چه اتفاقی برای صورتت افتاده است. پدر كه شوخ‌طبع هم بود، گفته بود« با صدام تصادف كرده‌ام !». همین باعث شد آن خبرنگار با پدرم ارتباط برقرار كند و با او گفت‌وگو كرد و زمانی كه عكس‌ها و گفت‌وگو منتشر شد، خیلی از مردم متوجه شدند این مرد كه صورت ندارد، مجروح جنگی است و از آن زمان لقب بابارجب به او دادند.
همسری كه مادری كرد
پسر ارشد بابارجب درباره مادرش می‌گوید: تنها لقبی كه می‌توانم به او بدهم، اسوه صبر و فداكاری است. یادم هست روزی پدر به مادرم گفت: من كه خوب نمی‌شوم. تو اگر با من بمانی تا زمانی كه زنده‌ام باید همین شرایط را تحمل كنی، اما می‌توانی از من جدا شوی و بروی به زندگی خودت سر و سامان بدهی. مادرم ناراحت شد و گریه كرد و گفت تا زمانی كه زنده‌ام، كنارت می‌مانم و از شما مراقبت می‌كنم. افتخار می‌كنم پرستارت هستم. پرستار مردی كه جانش را برای حفظ دین و كشور داده است. یادم هست زمانی كه برای آخرین بار پدرم در بیمارستان بستری شد، شرایط جسمی‌اش خیلی بد بود و به‌سختی نفس می‌كشید و پرستارها باید مدام مراقبش می‌بودند. روزی شنیدم كه دو نفر از آنها از این شرایط گلایه می‌كردند. به آنها گفت شما فقط وقتی شیفت هستید، مراقب پدرم هستید و دست تنها هم نیستید. خودتان را بگذارید جای مادرم كه 29 سال از بابارجب مراقبت كرد بدون هیچ گلایه‌ای، بدون خستگی. مادرم برای پدرم هم مادری می‌کرد و هم همسر بود. دست تنها هم به كارهای پدرم رسیدگی می‌كرد و هم چهار تا فرزندش را سروسامان داد.
دیدار در تالار آیینه
محمدرضا محمدزاده درباره دیدار بابارجب با رهبر معظم انقلاب می‌گوید: وقتی پدرم رسانه‌ای شد و تقریبا معروف، در دیداری كه با تعدادی از مسؤولان داشت از او پرسیدند چه خواسته‌ای داری. همه ما و شاید همه آن مسؤولان تصور می‌كردند او الان خواسته‌ای را بر زبان می‌آورد كه كمی از سختی‌‌های زندگیش كم كند. اما پدرم گفت: تنها آرزویم این است كه رهبر معظم انقلاب را از نزدیك زیارت كنم. بعد از طرح این موضوع، نوروز سال 94 كه حضرت آقا به مشهد آمده بودند، شرایط دیدار با ایشان برای پدر مهیا شد. در تالار آیینه به دیدار رهبر معظم انقلاب رفتیم و حضرت آقا پیشانی پدر را بوسیدند و برایش دعای خیر كردند. بعد از شهادت پدرم هم یك بار دیگر ما در تهران به دیدار رهبر معظم انقلاب رفتیم و ایشان به اهالی فرهنگ و هنر توصیه كردند درباره زندگی بابارجب كتابی نوشته شود كه بعد از چند سال، امسال به همت جمعی از اهالی فرهنگ مشهد این كتاب نوشته و چاپ شد و در سالروز شهادت پدرم رونمایی خواهد شد.