نام حسین معتبر میکند
زینب رجایی خواهر روحا...
پشت در بیمارستانی که فقط چهار شب مهمانش بود، بالوپر زدم و هر بار که رفتم یک دسته از رفقایش را شناختم که بالوپر زدن برای وصف حالشان شوخی گستاخانهای بود.
من و خانوادهام را آرام کردند، نشاندند و آبدستمان دادند و خودشان زمین را به آسمان هفتم دوختند تا بشود آنچه نشد!
میان جمع بالوپر کندهشان سرم گیج رفت و توی دل پرسیدم : روحا... جان! مگر ما پنج خواهر و برادر نبودیم؟ تو مگر برای چند نفر «داداش جان» بودی؟ هان که کلامش غم از دنیا میشست و نگاهش روح را میخنداند...
40 روز میگذرد و من هنوز واماندهام زیر بار این مصیبت و پروازی که زمینگیرم کرد. مدام میپرسم: روحا... چه جور برادری را نهتنها در حق خواهرها و برادرش، بلکه در حق رفقایی که کم هم نیستند تمام کرده که صدای گریههای ما زیر صدای رفقایش گمشده است؟!
نماز میت خواندیم. دنیا را جور دیگر میدیدم. زمان را نمیفهمیدم و اینکه مکان بهشتزهراست را چشمانم بهزور در مغزم فرومیکرد. کشانکشان و خمیده و خاکی خواستم برگردم جایی که این روزها اسم روحا... را رویش نوشتند. کسی زیر بازویم را گرفت و گفت: «صبر داشته باش! نسبتتون چی بود؟» گفتم:«من خواهرش هستم.
اسمم هم زینبه...»
اشکی که در چشمش دنبال بهانه بود، فروریخت. آرام گفت: «باهات کاردارم» هفته بعد اینطور برایم تعریف کرد: «روحا... چند سال زیر نظارت فلان استاد و با یک سری خیر دانشگاهی کارهای زیادی برای مردم کرد، اما بعد از اینکه استاد از ایران رفت، خودش تنها ادامه داد. یک روز زنگ میزد و میگفت لباس بچگانه بخر برای کودکان سرطانی فلان بیمارستان که امروز شیمیدرمانی دارند. عروسک بخر برای دخترهای فلان بخش، توپ بخر برای پسرها...نشانی میداد که فلان خانواده را دریاب و مایحتاج را به گروه اطلاع بده؛ آخرسر هرقدر کم بود خودش میپرداخت. شبهای اول محرم و ایام فاطمیه در محلههای بی بضاعت اطعام میکرد.اینطور برای خودش عاقبت حسینی خرید.»
پشتهم از این چیزها میگفت و میگفت و من از خودم میپرسیدم:« درباره کی داره حرف میزنه؟»
یک بار برای خودم نوشته بودم:« از کنار نشانهها رد نشو» حالا از زمینی که زیر پایم سست و از آسمانی که روی سرم آوار شده، نشانه میبارد. گویا برعکس ما روحا...حال و جایش همچین بد هم نیست.
دو سه روز بعد از وارونگی دنیا،غریبهای برایم اینطور نوشت:«من برادرتان را دورادور میشناختم.دیشب خواب تشییعشان را دیدم. در یک حرم بودیم که به نظرم حرم امام رضا میآمد. همهچیز شبیه تشییع شهدا بود.»
دو روز بعد یکی تماس گرفت :«برادرت را با مادر مرحوم خودم بالباس سبز بلند دیدم. نگرانتان بود و دوروبرتان میچرخید. یکجور پذیرایی شروع شد، آمد پیش شما و نگرانی از چهرهاش رفت.
یکی از آشنایان قبل از پرواز روحا... خوابدیده بود مادرم در حیاط خانهبر سرخود خاک میریزد و برادرم همراه با پدربزرگ خودش که از دنیا رفته ، خندان و خوشحال با دشداشهای به سفیدی برف دورتر و دورتر میشوند و دست برای همه تکان میدهند.
هرچند این خوابها نمک از زخمهایم زدود، اما مرهم من وقتی است که یکی بیدارم کند و مثل همیشه خواب مرگ عزیز میدیدم بگویم:« خدا را شکر که خواب بود! باید صدقه بگذارم.»
بابا میگوید: «بااینهمه رسانه و دلنوشته و خبر و خاطره ، انگار که ذرهذره از روح ا... جدا میشوم .»
بابا که اینستاگرام نمیشناخت ، این روزها صفحه و نظر و مطلبی برای روحا... نمانده که نخوانده باشد. به دنبال یک عکس یا صدا یا خاطره دیگر، سرگشته صفحات رفقایش شده! من هم به بابا رفتهام...
میان یکی از این سرگشتگیها، روی صفحه برادر برادرم، مرتضی درخشان ، خواندم که کسی نوشته بود:
«نام حسین معتبر میکند! مثل حججی، مثل حاج قاسم، مثل حاج فیروز...چرا راه دور برویم؟ همین روحا... رجایی! خودش شد روضه... همه برایش سوختند. حتی آنهایی که نمیشناختندش. اخبار عزاداری مردم آمریکا را برای امام حسین نشان میداد. چند ایرانی هم بودند و هر کس حرفی زد. کسی آن وسط درآمد که «کلیپی دیدم که یکصدای ناشناس، دلنشین نصیحت کرد که هر جا دلت گرفت بگو جان بگو یا حسین من هم آمدم اینجا که بگویم یا حسین» و باقی خبر را تار دیدم.
راست گفت. همه سوختند و من صدها پیام گرفتم و صدها بار خواندم که نشناخته عزادار برادرت هستیم! کسی که خیرش به همه رسید و از او بدی شنیده نشد. همانکه در نماز میتش با صدای غرا جمعیتی خواندند :انا لا نعلم منه الا خیرا
روحا... این اواخر مأموریت زیاد میرفت. لپش را میکشیدم و میگفتم: «مدیر محترم!والامقام! اینهمه جلسه آخرش که چه؟» میخندید! من چه میدانستم بالگرد در حال پرواز فرصت خوابش بوده است؟! کجا خیال میکردم سرش را دستمال ببندد و پیرزنهای سیلزده را یاری کند؟! باور هم نمیکردم تا فیلمهایش را دیدم و روحا... دیگری دیدم که حتی برای خواهرش نگفته بود چهها کرده؛ که چه برادری داشتم و چه برادری که از دست دادم!
40 روز است روحا... دیگری شناختم که از اینهمه مشتی بودنش فقط «دمت گرم»هایش را شنیده بودم. برادرم قدیس یا امامزاده نبود. مثل من که نه،ولی مثل همه شما یک بچه هیأتی صافدل بود. هرروز برای ارباب بی کفنش بیتابتر و برای مردمش خادمتر!
دروغ چرا؟ حسودیام هم میشود؛ تحقق یک شعر و شعارهایش برایمان مثل یک خواب است.
تحقق کتابخانه خانگی که در کودکی داشت و اعضای خانه همه عضوش بودیم ،امروز کتابخانهای واقعی در شرق تهران است.
تحقق درسی که سالها برای نوشتن یک گزارش ماندگار داد داستان زندگی خودش شده؛یک شروع بهیادماندنی،یک پایان شگفتانگیز.
تحقق دعایی که برای همه روی لبش بود : «عاقبتت ختم به حسین(ع)» و چه عاقبتی از این حسینیتر!
حتی تحقق شعر محبوبش که این اواخر زیاد میخواند:
گر میروی بازندهای / گر میبرندت بردهای
از من میپرسید روحا... را خدا برد و روح ا... برد! دستش روی سرم...
من و خانوادهام را آرام کردند، نشاندند و آبدستمان دادند و خودشان زمین را به آسمان هفتم دوختند تا بشود آنچه نشد!
میان جمع بالوپر کندهشان سرم گیج رفت و توی دل پرسیدم : روحا... جان! مگر ما پنج خواهر و برادر نبودیم؟ تو مگر برای چند نفر «داداش جان» بودی؟ هان که کلامش غم از دنیا میشست و نگاهش روح را میخنداند...
40 روز میگذرد و من هنوز واماندهام زیر بار این مصیبت و پروازی که زمینگیرم کرد. مدام میپرسم: روحا... چه جور برادری را نهتنها در حق خواهرها و برادرش، بلکه در حق رفقایی که کم هم نیستند تمام کرده که صدای گریههای ما زیر صدای رفقایش گمشده است؟!
نماز میت خواندیم. دنیا را جور دیگر میدیدم. زمان را نمیفهمیدم و اینکه مکان بهشتزهراست را چشمانم بهزور در مغزم فرومیکرد. کشانکشان و خمیده و خاکی خواستم برگردم جایی که این روزها اسم روحا... را رویش نوشتند. کسی زیر بازویم را گرفت و گفت: «صبر داشته باش! نسبتتون چی بود؟» گفتم:«من خواهرش هستم.
اسمم هم زینبه...»
اشکی که در چشمش دنبال بهانه بود، فروریخت. آرام گفت: «باهات کاردارم» هفته بعد اینطور برایم تعریف کرد: «روحا... چند سال زیر نظارت فلان استاد و با یک سری خیر دانشگاهی کارهای زیادی برای مردم کرد، اما بعد از اینکه استاد از ایران رفت، خودش تنها ادامه داد. یک روز زنگ میزد و میگفت لباس بچگانه بخر برای کودکان سرطانی فلان بیمارستان که امروز شیمیدرمانی دارند. عروسک بخر برای دخترهای فلان بخش، توپ بخر برای پسرها...نشانی میداد که فلان خانواده را دریاب و مایحتاج را به گروه اطلاع بده؛ آخرسر هرقدر کم بود خودش میپرداخت. شبهای اول محرم و ایام فاطمیه در محلههای بی بضاعت اطعام میکرد.اینطور برای خودش عاقبت حسینی خرید.»
پشتهم از این چیزها میگفت و میگفت و من از خودم میپرسیدم:« درباره کی داره حرف میزنه؟»
یک بار برای خودم نوشته بودم:« از کنار نشانهها رد نشو» حالا از زمینی که زیر پایم سست و از آسمانی که روی سرم آوار شده، نشانه میبارد. گویا برعکس ما روحا...حال و جایش همچین بد هم نیست.
دو سه روز بعد از وارونگی دنیا،غریبهای برایم اینطور نوشت:«من برادرتان را دورادور میشناختم.دیشب خواب تشییعشان را دیدم. در یک حرم بودیم که به نظرم حرم امام رضا میآمد. همهچیز شبیه تشییع شهدا بود.»
دو روز بعد یکی تماس گرفت :«برادرت را با مادر مرحوم خودم بالباس سبز بلند دیدم. نگرانتان بود و دوروبرتان میچرخید. یکجور پذیرایی شروع شد، آمد پیش شما و نگرانی از چهرهاش رفت.
یکی از آشنایان قبل از پرواز روحا... خوابدیده بود مادرم در حیاط خانهبر سرخود خاک میریزد و برادرم همراه با پدربزرگ خودش که از دنیا رفته ، خندان و خوشحال با دشداشهای به سفیدی برف دورتر و دورتر میشوند و دست برای همه تکان میدهند.
هرچند این خوابها نمک از زخمهایم زدود، اما مرهم من وقتی است که یکی بیدارم کند و مثل همیشه خواب مرگ عزیز میدیدم بگویم:« خدا را شکر که خواب بود! باید صدقه بگذارم.»
بابا میگوید: «بااینهمه رسانه و دلنوشته و خبر و خاطره ، انگار که ذرهذره از روح ا... جدا میشوم .»
بابا که اینستاگرام نمیشناخت ، این روزها صفحه و نظر و مطلبی برای روحا... نمانده که نخوانده باشد. به دنبال یک عکس یا صدا یا خاطره دیگر، سرگشته صفحات رفقایش شده! من هم به بابا رفتهام...
میان یکی از این سرگشتگیها، روی صفحه برادر برادرم، مرتضی درخشان ، خواندم که کسی نوشته بود:
«نام حسین معتبر میکند! مثل حججی، مثل حاج قاسم، مثل حاج فیروز...چرا راه دور برویم؟ همین روحا... رجایی! خودش شد روضه... همه برایش سوختند. حتی آنهایی که نمیشناختندش. اخبار عزاداری مردم آمریکا را برای امام حسین نشان میداد. چند ایرانی هم بودند و هر کس حرفی زد. کسی آن وسط درآمد که «کلیپی دیدم که یکصدای ناشناس، دلنشین نصیحت کرد که هر جا دلت گرفت بگو جان بگو یا حسین من هم آمدم اینجا که بگویم یا حسین» و باقی خبر را تار دیدم.
راست گفت. همه سوختند و من صدها پیام گرفتم و صدها بار خواندم که نشناخته عزادار برادرت هستیم! کسی که خیرش به همه رسید و از او بدی شنیده نشد. همانکه در نماز میتش با صدای غرا جمعیتی خواندند :انا لا نعلم منه الا خیرا
روحا... این اواخر مأموریت زیاد میرفت. لپش را میکشیدم و میگفتم: «مدیر محترم!والامقام! اینهمه جلسه آخرش که چه؟» میخندید! من چه میدانستم بالگرد در حال پرواز فرصت خوابش بوده است؟! کجا خیال میکردم سرش را دستمال ببندد و پیرزنهای سیلزده را یاری کند؟! باور هم نمیکردم تا فیلمهایش را دیدم و روحا... دیگری دیدم که حتی برای خواهرش نگفته بود چهها کرده؛ که چه برادری داشتم و چه برادری که از دست دادم!
40 روز است روحا... دیگری شناختم که از اینهمه مشتی بودنش فقط «دمت گرم»هایش را شنیده بودم. برادرم قدیس یا امامزاده نبود. مثل من که نه،ولی مثل همه شما یک بچه هیأتی صافدل بود. هرروز برای ارباب بی کفنش بیتابتر و برای مردمش خادمتر!
دروغ چرا؟ حسودیام هم میشود؛ تحقق یک شعر و شعارهایش برایمان مثل یک خواب است.
تحقق کتابخانه خانگی که در کودکی داشت و اعضای خانه همه عضوش بودیم ،امروز کتابخانهای واقعی در شرق تهران است.
تحقق درسی که سالها برای نوشتن یک گزارش ماندگار داد داستان زندگی خودش شده؛یک شروع بهیادماندنی،یک پایان شگفتانگیز.
تحقق دعایی که برای همه روی لبش بود : «عاقبتت ختم به حسین(ع)» و چه عاقبتی از این حسینیتر!
حتی تحقق شعر محبوبش که این اواخر زیاد میخواند:
گر میروی بازندهای / گر میبرندت بردهای
از من میپرسید روحا... را خدا برد و روح ا... برد! دستش روی سرم...