خاکستری  با خال‌های نارنجی

خاکستری با خال‌های نارنجی

علیرضا رأفتی روزنامه‌نگار

فصل‌ها هرکدام برای من یک «آن» هستند. از هر فصل که می‌گذرم یک آن برایم می‌ماند. نه که فکر کنی من همانم که حافظ می‌گوید: «بنده طلعت آن باش که آنی دارد» نه! آنی که من می‌گویم همان است که از ریشه عربی است. همان است که جمعش‌ می‌شود «اوان». همان است که تقریبا معنی «لحظه» می‌دهد. از تمام فصل‌ها یک آن برایم می‌ماند.
مثلا از بهار لحظه‌ای که بوی شکوفه‌‌های سفید و صورتی آلو و گیلاس را از فیلتر هوای ماشین می‌کشد داخل اتاق و تصمیم می‌گیری شیشه را بدهی پایین و... از تابستان لحظه‌ای که تیغ آفتاب قطرات عرق را از پیشانی و بغل گوشت‌ راه انداخته به سمت صورت و در یک بطری شیشه‌ای لیموناد خنک که قطرات ریز عرق روی دیواره‌اش چسبیده‌اند را تا کمر کرده‌ای توی شن داغ ساحل و... از زمستان لحظه‌ای که لیوان داغ چای یا قهوه‌ات را دودستی چسبیده‌ای و آرام به نوک بینی از سرما قرمز شده‌ات نزدیک می‌کنی و... اما از پاییز... صبح چشم‌باز می‌کنی اما مطمئن نیستی که صبح شده باشد. تکلیف آفتاب با خودش روشن نیست. آسمان گرفته. چشم که باز می‌کنی دهانت گس می‌شود. از پنجره چوبی، حیاط را نگاه می‌کنی. چند برگ زرد و نارنجی جابه‌جا روی موزاییک‌های خاکستری نشسته‌اند و چند خرمالو زیر درخت له‌شده‌اند. آسمان خاکستری است، زمین خاکستری است با لک‌های نارنجی چند برگ و خرمالوی له‌شده. خانه خاکستری است. به خرمالوهای له‌شده که نگاه می‌کنی، دهانت بیشتر گس می‌شود. اصلا اگر طعم داشت مثل پوست خرمالو بود. گس. اگر رنگ داشت خاکستری بود با لک‌های نارنجی. اگر بو داشت بوی نم و چوب سوخته بود. یک آن دلگیر دلچسب. مثل زخمی که دوست داری آن‌قدر با آن ور بروی که به خون بیفتد.
نمی‌دانم این پاییز را که در ایران حس می‌کنیم، ربطی به شروع حمله صدام بعثی و چنگیز مغول در اول پاییز دارد یا همه جای دنیا پاییز همین شکلی است؟