آیا واقعا درست میشود؟
امید مهدینژاد طنزنویس
در یکی از ایستگاههای مترو، مردی پس از آنکه با توجه به تابلوهای راهنما مسیر خود را انتخاب کرد و پشت خط زرد منتظر رسیدن قطار ایستاد، ناگهان یکی از دوستان قدیمی خود را مشاهده کرد که او نیز با توجه به تابلوهای راهنما مسیر خود را انتخاب کرده بود و لنگلنگان وارد سکو شده بود و پشت خط زرد منتظر رسیدن قطار ایستاده بود. مرد پس از مشاهده دوست قدیمیاش سراغ او رفت و پس از سلام و احوالپرسی و چه حال چه خبر، دلیل لنگلنگان راه رفتن وی را از وی پرسید. دوست وی گفت: کفشم پایم را میزند و مدتی هم هست که اینطور است و چیز تازهای نیست.
وی گفت: چرا کفشت را تعویض یا تعمیر نمیکنی؟ دوست وی گفت: خیلی بیانصافی. وی گفت: وا. چرا؟ دوست وی گفت: آن از کرونا که کار و زندگی برایمان نگذاشته، آن از کارمان که تعدیلمان کردند و سر پیری باید بروم با موتور کار کنم، آن از قیمت ارز، آن از قیمت مسکن، آن از قیمت خودرو، آن از خط فقر، آن از پسرم که بیکار و بیعار نشسته گوشه خانه، آن از دخترم که طلاق گرفت آمد خانه، آن از آن یکی دخترم که آنهمه درس خواند آخرش هم مجاز به انتخاب رشته نشد، آن از انتخابات آمریکا، آن از وضعیت قرهباغ، آن از کوفت، آن از زهرمار، آنوقت وسط اینهمه بدبختی و بیچارگی، از همه کیفهای دنیا همین یکی برای من مانده که شب بروم خانه و کفشم را دربیاورم و پایم را خلاص کنم و کیف کنم.
حالا تو همین یک کیف را هم میخواهی از من بگیری؟ واقعا که بیانصاف و یابو هستی. مرد وقتی این حال دوستش را دید از ناراحتی و اندوه سرش را پایین انداخت و سپس بار دیگر با توجه به تابلوهای راهنما مسیر خود را انتخاب کرد و با گفتنِ «درست میشه» از وی دور شد.
وی گفت: چرا کفشت را تعویض یا تعمیر نمیکنی؟ دوست وی گفت: خیلی بیانصافی. وی گفت: وا. چرا؟ دوست وی گفت: آن از کرونا که کار و زندگی برایمان نگذاشته، آن از کارمان که تعدیلمان کردند و سر پیری باید بروم با موتور کار کنم، آن از قیمت ارز، آن از قیمت مسکن، آن از قیمت خودرو، آن از خط فقر، آن از پسرم که بیکار و بیعار نشسته گوشه خانه، آن از دخترم که طلاق گرفت آمد خانه، آن از آن یکی دخترم که آنهمه درس خواند آخرش هم مجاز به انتخاب رشته نشد، آن از انتخابات آمریکا، آن از وضعیت قرهباغ، آن از کوفت، آن از زهرمار، آنوقت وسط اینهمه بدبختی و بیچارگی، از همه کیفهای دنیا همین یکی برای من مانده که شب بروم خانه و کفشم را دربیاورم و پایم را خلاص کنم و کیف کنم.
حالا تو همین یک کیف را هم میخواهی از من بگیری؟ واقعا که بیانصاف و یابو هستی. مرد وقتی این حال دوستش را دید از ناراحتی و اندوه سرش را پایین انداخت و سپس بار دیگر با توجه به تابلوهای راهنما مسیر خود را انتخاب کرد و با گفتنِ «درست میشه» از وی دور شد.