قصه  تیرهای مشقی

قصه تیرهای مشقی

حامد عسکری شاعر و نویسنده

 کربلای اربعین من هرسال با مسعود گره خورده. یعنی اولین کربلا من را برد و از آن به بعد همیشه با هم رفته‌ایم. اولین سفر که می‌خواستیم برویم برای این‌که اذیت نشویم گفت هوایی برویم. خودش قبلا زمینی رفته بود و نمی‌خواست سفر اول توی ذوقم بخورد و اذیت بشوم. همان شد که به قول خودش ما شدیم نیروی هوایی ارباب. تا لحظه خداحافظی تا وقتی که عوارضی را رد می‌کنی به سمت فرودگاه امام‌خمینی(ره) هنوز باورت نمی‌شود که داری می‌روی کربلا. ولو این‌که بلیت و ویزایت توی کیف گردنی‌ات باشد. از گیت بازرسی که رد می‌شوی یکهو زانویت خالی می‌کند. بروبچه‌های امنیت پرواز سپاه فرودگاه درست بعد از چک کردن پاس‌ها یک موکب با شکوه درست کرده‌اند که بیا و ببین. همان‌جاست که اولین چای مسیرت را می‌نوشی. یک غرفه گذاشته‌اند یکی کفش واکس می‌زند یکی هم بند و چفت کوله را قرص و محکم می‌کند. چای آویشن، چای دارچین و چای به‌لیمو همه توی فلاسک‌های استوانه‌ای براق استیل به‌راه است و سفره سفر از همین‌جا پهن است تا خود کربلا. امسال اگر اربعین باز بود مثل دیروز عصر فرودگاه بودم. توی همان موکب ایرانی فرودگاه دیشب نجف بودم و الان که حوالی 11صبح است زیر سایه‌ای حوالی عمود50 نشسته‌بودم و داشتم روی یک صندلی پلاستیکی زیر سایه موکبی برزنتی یادداشت می‌نوشتم برای روزنامه که ستون کار کند. شاید بگویید بعد از نماز صبح زده‌ای بیرون و فقط 50 تا عمود؟ من هم یک بار این کلاه سرم رفت. از جلوی حرم امیرالمومنین عمود شماره یک را می‌بینی و کوله بر دوش براق می‌شوی که شروع کنی. می‌روی و می‌روی تا به 180 می‌رسی و کیف می‌کنی که خوب آمدی و یکهو درست بعد از عمود 180 عمود دوباره صفر می‌شود. خستگی می‌خزد به جانت. مسعود به این عمودها یا تیرها می‌گوید، تیرهای مشقی. از این مسیر تا اربعین باز هم برایتان همین‌جا خواهم نوشت.