غروب‌های غم‌انگیز  کافه بی‌غم

غروب‌های غم‌انگیز کافه بی‌غم

حامد عسکری شاعر و نویسنده

    از کرمان که راه می‌افتادی سمت بم، پانزده کیلومتری بم می‌رسیدی به یکی از عجیب‌ترین جاهای جهان؛ کافه‌ای بر لب جاده می‌دیدی در آن برهوت بیابان با چند درخت گز و سپیدار و محوطه‌ای خاکریزی شده و کوبیده در دور و برش. حالا می‌نویسم عجیب دلیلش را عرض می‌کنم.حالا یک جوری می‌گویم کافه خیال ورتان ندارد که یک منوی طول و دراز داشته با محیطی نورپردازی شده نه. یک کافه مخصوص کامیون‌ها بود که چندتا میز زهوار دررفته داشت که کافه چی‌اش توی بشقاب و کاسه‌های استیل کج‌و‌کوله شده به راننده‌های بیابان‌نورد غذا، چای و سیگار می‌فروخت. اسم کافه بود کافه بی‌غم حال آنکه یکی از غم‌انگیزترین جاهای جهان بود به نظر من. بم آن سال‌ها بیمارستان درست و درمانی نداشت. بدحال‌ها را می‌بردند کرمان و وای به روزی که یکی از این بدحال‌ها از دنیا می‌رفت. خبر تلفنی می‌رسید به بم و آمبولانس که از کرمان راه می‌افتاد همه اقوام و خویشان متوفی می‌آمدند کافه بی‌غم. کافه‌چی صندلی‌ها را می‌آورد بیرون می‌چید، چایی می‌گرداند، آب خنک می‌گرداند تا آمبولانس برسد. وقتی می‌رسید همه دور آمبولانس حلقه می‌زدند، اشک می‌ریختند و ناله‌ می‌کردند. بعد صاحب‌عزا چیزی می‌گذاشت پرشال کافه‌چی و آمبولانس راه می‌افتاد سمت بهشت‌زهرا(س) و ماشین‌ها هم مشایعتش می‌کردند. یا کودکی من از دنیا و مرگ و میرهایش باخبر نبود یا واقعا این همه مرگ در آن روزگار اتفاق نمی‌افتاد. این روزها اما هر صبح که بیدار می‌شوم می‌ترسم دست به گوشی ببرم. این‌که توی همین چندساعت نصفه و نیمه‌ای که خواب بودم کدام عزیز یا کدام دوستم را کرونا ناکار کرده و فرستاده‌اش سینه قبرستان و با هفت هزار سالگان سربه‌سر شده است. مرگ، امر غریبی است. کام تلخ کن است و اشک درآور. از مرگ گریزی نیست. آمارهای کرونا روز‌به‌روز بیشتر می‌شود. کادر درمان خسته شده‌اند. هزینه‌های مراقبتی کرونا بالاست. مراقب باشیم. هر کدام ما عزیز کسی هستیم.