تراپیست موفق به بیمار چه گفت و چه شنید
امید مهدینژاد طنزنویس
تراپیست موفقی كه هر روز مراجعان زیادی به وی مراجعه میكردند و روان خود را مورد كاوش قرار میدادند، ماهی یكبار به یكی از آسایشگاههای بیماران اعصاب و روان میرفت و با آزمونهای ساده میزان سلامت روانی بیماران را مورد بررسی قرار میداد و بیمارانی را كه معالجات آنها موثر واقع شده بود مرخص مینمود. روزی كه به یكی از آسایشگاهها مراجعه كرده بود، بیماری را دید كه بهظاهر وضع مناسبی داشت و در كناری ایستاده بود و دیوانهبازیهای بیماران دیگر را تماشا میكرد. تراپیست نزد وی رفت و پس از سلام و احوالپرسی گفت: چرا از سایرین كناره گرفتهاید و تنها نشستهاید؟ بیمار گفت: اینها دیوانهاند و عقل درستوحسابی ندارند. میترسم اگر با آنها معاشرت كنم، من نیز دیوانه شوم. تراپیست موفق گفت: بسیار خب. من ماجرایی را برای شما تعریف میكنم. لطفا به من بگویید واقعیت دارد یا خیر و اگر خیر چرا. سپس افزود: دیروز از خیابان كریمخان زند عبور میكردم. ناگهان یك خودروی سمند با یك موتورسیكلت تصادف كرد و شدت تصادف به حدی بود كه سر راكب موتورسیكلت از تن وی جدا شد، اما وی بهسرعت برخاست و سرش را برداشت و به یك بیمارستان مراجعه كرد و در آنجا سرش را به بدنش چسباندند و وی برگشت و سوار موتورش شد و رفت. در این لحظه بیمار قاهقاه خندید. تراپیست از وی پرسید: كجایش خندهدار بود؟ بیمار گفت: اولا خیابان كریمخان طرح است. ثانیا سمند سر جدا نمیكند. ثالثا پیك سوم كروناست و كادر درمان وقت سر چسباندن ندارند. تراپیست گفت: همین؟ بیمار گفت: ببین دكتر، من اینجا راحتم. با این وضع طلا و ارز و مسكن و قیمت لوازمخانگی و ... بیایم بیرون چه كنم؟ برو بگذار زندگیمان را بكنیم. تراپیست موفق كه واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بود، گفت باشد و رفت و گذاشت تا بیمار زندگیاش را بكند.