از اینجا تا کجا می‌شود فرهیخته ماند؟

از اینجا تا کجا می‌شود فرهیخته ماند؟

امید مهدی‌نژاد طنزنویس

 در یکی از شهرهای اتریش زن و شوهر فرهیخته‌ای زندگی می‌کردند که هریک به‌نوبه خود مال و اموالی به ارث برده‌بودند و بدون آن‌که نیاز به کارکردن داشته‌باشند در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند و اوقات خود را که تماما اوقات فراغت بود، صرف پرداختن به تعلقات فرهنگی و هنری و تئاتر و سینما و گالری و سایر سوسول‌بازی‌ها و فرهیختگی‌ها می‌کردند. روزی پستچی به در خانه آنها آمد و دو عدد بلیت کنسرت بزرگ آثار بتهوون به رهبری فون‌کارایان را که فرداشب در آمفی‌تئاتر بزرگ وین برگزار می‌شد به آنها داد. زن و شوهر هرچه فکر کردند کدام‌یک از دوستان آنها این محبت را به آنها کرده به نتیجه‌ای نرسیدند. پس تصمیم گرفتند از بلیت‌ها استفاده کنند و به کنسرت بروند و اهداکننده بلیت را که حتما خودش نیز به کنسرت خواهدآمد، همان‌جا ببینند و در نوع خود شگفت‌زده شوند. آنها فرداشب به آمفی‌تئاتر بزرگ وین رفتند، اما هرچه در لابی به چهره حاضران نگاه کردند هیچ‌یک از دوستان‌شان را نشناختند. پس به تماشای کنسرت رفتند و بعد از پایان کنسرت نیز مدتی در کنار در خروجی ماندند تا شاید اهداکننده بلیت را ببینند، اما باز هیچ آشنایی را مشاهده نکردند. پس به خانه برگشتند؛ اما همین‌که در خانه را باز و چراغ را روشن کردند، متوجه شدند خانه آنها خالی شده و هیچ‌یک از اسباب و اثاثیه در جای خود نیست. در این لحظه زن به شوهرش گفت: حالا متوجه شدی چه‌کسانی بلیت‌ها را برای ما فرستاده‌بودند؟ شوهر به زنش گفت: این‌که دقیقا چه‌کسانی بودند خیر، اما متوجه شدم شغل آنها چه بوده‌است. زن به شوهرش گفت: حالا چه احساسی داری؟ شوهر به زنش گفت: از این‌که دزدان در کشور ما اشخاصی فرهیخته هستند و از اتفاقات فرهنگی و هنری که در جریان است باخبرند از سویی خوشحال و از سویی ناراحتم. زن به شوهرش گفت: از چه‌سو خوشحال و از چه‌سو ناراحت؟ شوهر به زنش گفت: ول کن دیگه حوصله فرهیختگی ندارم، الانه که فحش بدم. زن ول کرد و با پلیس تماس گرفت و گزارش سرقت داد و موقتا خاموش شد.