خدا بیامرزد کربلایی را

خدا بیامرزد کربلایی را

علیرضا رأفتی روزنامه‌نگار

پیرزن حرف می‌زد و گل‌های سرخ ریز دامنش را کنار گل‌های فرش می‌گذاشت و نگاه می‌کرد. حرف می‌زد و نگاهم نمی‌کرد. انگار که با خودش حرف می‌زند یا با همان گل‌های سرخ ریز روی دامنش یا با گل‌های فرش دست‌باف شصت، هفتاد ساله‌اش. خلاصه با هر که بود با من نبود:
«تازگی شنیدم برا خودش کسی شده. برو و بیایی. طاق و بارویی. بیا و ببین چی ساخته... چه کرده... یه الف بچه بود که پدر مادرش موندند زیر آوار. زلزله کل روستا رو کرده بود تل خاک. قیامتی بود. اقبال‌مان زده بود که تابستون بود و بعضیا تو بهارخواب و پشت‌بوم و حیاط خوابیده بودند. اصلا فقط همون‌ها زنده موندند. اگه کس دیگه‌ای هم زنده از زیر آوار دراومد همون‌ها بودند که آوار رو از روش برداشته بودند. این یه الف بچه رو هم خودمون از زیر تیر چوبی کشیدیم بیرون. چند نفس بعد وقتی بابا ننه‌ش رو از زیر آوار درآوردیم، نفس‌شون بریده بود. بچه موند بی‌کس و کار. هنوز درست دست و پاش رو نمی‌شناخت و هنوز کامل نمی‌تونست حرف بزنه.
کربلایی، خدا خیرش بده، اومد زیر بال و پر بچه رو گرفت. چندتا بچه‌های بی‌کس و کار جامونده از زلزله رو برد پیش خودش و گرفت به چوپونی. کربلایی گوسفند زیاد داشت. پیش‌تر چوپون داشت مزد می‌داد گوسفنداش رو بچرونه اما بعد که بچه‌ها رو برد گرفت‌شون به چوپونی و گوسفنداش رو سپرد بهشون. بعضی شایع کرده بودن که کربلایی بچه یتیم‌ها رو گرفته به کار مفت اما من دلم روشن بود. می‌شناختم کربلایی رو. بچه‌ها که از آب و گل دراومدن کربلایی گوسفندها رو پخش کرد بین خودشون. آخوند صدا کرد، اومدند کاغذ کردند گوسفندهایی که می‌چروندند بشه برای خودشون. بعد هم براشون زن گرفت و راهی‌شون کرد دنبال زندگی‌شون.
تازگی شنیدم پسرکی که از زیر تیر چوبی کشیدیم بیرون برا خودش کسی شده. گاوداری راه‌انداخته. پول یه یتیم خونه هم می‌ده که خرج بچه یتیم‌ها کنن. کربلایی رو خدا بیامرزه، خیلی سال پیش رفت زیر خاک.»
پیرزن با گل‌های سرخ و ریز روی دامنش بازی می‌کرد و همچنان انگار برای آنها می‌گفت.