حكمت حكیم  در نقطه صعب‌العبور

حكمت حكیم در نقطه صعب‌العبور

روزی حكیمی همه شاگردانش را فرا خواند و گفت: «می‌خواهم برایتان حكمتی بگویم.»سپس پرسید: «آیا همه حاضرند؟ كسی هست كه حاضر نباشد؟»
یكی از شاگردان گفت: «یكی از شاگردان غایب است.»
حكیم گفت: «شماره‌اش را بگیر ببین كدام قبرستانی است.»
شاگرد حاضر شماره شاگرد غایب را گرفت و با او صحبت كرد. حكیم پرسید: «كدام قبرستانی بود؟»
 شاگرد حاضر گفت: «جسارت است استاد، گفت درس شما را حذف كرده است.»
حكیم گفت: «خاك بر سرش. اگر می‌دانست چه چیز را از كف داده است، هرآینه از حسرت دق می‌كرد.» آنگاه رو به شاگردان كرد و گفت: «دیروز در كنار كشتزاری از گندم ایستاده بودم... بگویید خب.»
 شاگردان گفتند: «خب؟»
 حكیم گفت: «خوشه‌هایی از گندم را دیدم كه سر برافراشته بودند و خوشه‌های دیگری را كه سر به زیر آورده بودند.»
شاگردان گفتند: «خب؟»
حكیم گفت: «خوشه‌ها نظرم را به خود جلب نمودند. هنگامی كه آنها را لمس كردم شگفت‌زده شدم... بپرسید چرا.»
 شاگردان پرسیدند: «چرا؟» حكیم گفت: «خوشه‌های مغرور سر برافراشته را تهی از دانه  و خوشه‌های سر به‌ زیر مؤدب و متواضع را پر از دانه‌های گندم یافتم. با خود گفتم: در كشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی كه بالا رفته‌اند، اما در حقیقت خالی‌اند.» و خاموش شد. شاگردان پرسیدند: «همین؟» حكیم گفت: «بلی.» شاگردان گفتند: «برای همین ما را از اقصی‌ نقاط شهر با سرویس‌های فرسوده و بی‌ترمز به این نقطه صعب‌العبور كشاندی؟ از اینها كه در شبكه‌های اجتماعی هم هست.» حكیم گفت: «شما آخر ترم نمره نمی‌خواهید؟» شاگردان یكصدا گفتند: «نههه خیییر»، و همه با هم به اداره آموزش مراجعه و درس حكیم را حذف كردند.